به بهانه ۸ مهر سالروز تولد حضرت مولانا

عطا آموزیان
دکترای تاریخ معاصر و پژوهشگر تاریخ

به بهانه ۸ مهر سالروز تولد حضرت مولانا، که بقول شهریار شهر غزل، مولانا نی خداوند بود که آتش در این عالم زد:
سید راز دان مردی که می‌گفت، روز گرد گورستان بگردید وشبانگاه به نظاره ملکوت بدیع آسمان بپردازید تا شگفتیهای آفرینش برشما روشن گردد،” این مقوله از سلطان العلما پدر مولانا است”
هنگامی که ستاره عمر فروزانش افول نمود، فرزندش جلال الدین محمد جوان بود و۲۵ سال از سنین عمرش می‌گذشت، جلال الدین جوان با از دست دادن پدر دو دولت بزرگ از دست داد، سایه پدری مهربان، وتربیت مرشدان، وهمیشه میگفت : اگر حضرت سلطان العلما بزرگ سالی چند می‌ماند من محتاج شمس تبریزی نمی‌شدم، “مناقب العارفین افلاکی، ص ۳۳″
اما یک سال از انتقال سلطان العلما نگذشته بود که فرزند معنویش، سید برهان الدین محقق ترمذی، بلخی، از خبر جانکاه وفات سلطان العلما از ترمذ به قونیه عازم شد، تا چون اتابکی آن گوهر بی همتا یعنی جلال الدین را در صدف تربیت خویش بپرورد، سید برهان الدین از سادات حسینی ترمذ واز عرفای بزرگ روزگار محسوب می‌شد واز جوانی مرید سلطان العلما بود، کسی که همواره از غلبات انوار وتجلیات بیقرار بود واورا سید راز دان می‌گفتند چرا که رازهای نهفته را برملا می‌کرد،
برهان الدین ۹ سال با مولانا جلال الدین بسر برد، او به عارف الهی حکیم سنایی اخلاص تمام داشت، وکتب اورا از سرشوق مطالعه مینمود، سلطان ولد فرزند جلال‌الدین میگفت:
سید به سنایی چنان عشق داشت که مولانا به شمس، ” مناقب العارفین ص ۱۸۳″
سید ترمذی همه آنچه از استاد خویش بهاالدین ولد یاد گرفته بود به مولانا سپرد، : ای جان ” ونور دیده ام اگر چه در علوم رنجها دیدی انگشت نما شدی، اما بدان که ورای این علوم، علمی دیگر است که این قشر، ان است،،” رساله فریدون سپهسالار ص ۱۱۹″
واینگونه جلال الدین بجای پدر نشست وبه آیین فقیهان درس میداد، وآوازه فضل و دانشش در شهرهای دوز ونزدیک منتشر گردید، اما عبور از اندیشه های رسمی، اورا اگر چه از سرمنزل مقصود دورتر میکرد، اما ملهم غیب دائما در گوش وی می‌خواند، :
ای برادر، مزرع ناکشته باش / کاغذ اسپید نا بنوشته باش،
دفتر صوفی سواد وحرف نیست، /جزدل اسپید همچون برف نیست،
آسمان شو ابر شو باران ببار،
ناوه چون بارش بود ناید به کار
جان شو واز راه جان، جان،راشناس،/یار بینش شو نه فرزند قیاس،
در این سینه آتشین آرزوی رسیدن به روشنایی روز بروز نیرو می‌گرفت، ومیدانست، که اگر بیشتر به عرضه کالای دیگران مشغول گردد، از رسیدن به گنجی که بر سر راهش نهفته، باز می‌ماند، خودرا مانند غواصی میدید که در راه جستجوی گوهر مطلوب با کفهای دریا مشغول است واز کشف اسرار در ژرفای دریا عافل است، میدید زمان اختیارش بدست اندیشه های آواره وسرگردان افتاده،
اندیشه هایی که مبنای آنها بازی با الفاظ مکرر است، واز معنی دور است،
زدانشها بشویم دل، زخود خود را کنم غافل، که پیش دلبر مقبل نشاید ذوفنون رفتن،
وبناگهان طوفان شروع شد، ودستی از غیب برون آمد وبر سینه این اندیشه های نامحرم زد،
اغیار از سراپرده دل او که خلوتکده یار است، برون راند، وان روشنایی وان طلوع خورشید وافتابی که شب دیجور وی را روز کند پدیدار شد،
بعد از ۴ سال از وفات سید برهان الدین واضطراب دورنی دروجود مولانا در بامداد روز شنبه ۲۶ جمادی الاخره سال ۶۴۲ق،مردی جذاب وشورانگیز در خان شکر فروشان در قونیه فرود آمد، مردی که همیشه نمد سیاه می‌پوشید، وچون آفتاب در میان سایه میدرخشید، ودستار به آیین خاص می‌بست، این مرد اسرار انگیز، آفتاب حق، شمس الدین محمد بن ملک داد تبریزی بود،
فریدون سپهسالار گوید :سبب هجرت شمس الدین به قونیه این بود که وی وقتی در مناجات گفته بود، خدایا هیچ آفریده ای از خاصان تو باشد که صبحت مراتحمل کند،
از عالم غیب اشارت رسید، اگر حریف صبحت خواهی جانب روم سفر کن، وچون به روم درآمد وبامداد در صفه ای جلوس فرمود، ودلش نگران دیدار آن حریف صبحت بود، که بوی، الهام کرده بودند، مولانا نیز بدان جانب سیر فرمود،. مقابل آن در صفه دیگر نشست ومدتی دو نگاه آتشین با هم مبادله گردید، وچشم ترجمان دل شد، وهمدیگر را به نور فراست یافتند، وشمس در باب مقوله بایزید از مولانا سوال نمود، واینگونه چون شیر وشکر بهم آمیختند، ”
واتشفشان وجود مولانا فوران نمود،
وشمس، شیخ سجاده نشین وموعظه گوی وفتوا ده را آتش زد، دل اورا ربود، وبا نگاه گرم خویش در خرمن اندوخته های او آتش زد، ودل اورا شیدا وشوریده گردانید، واز غبار اغیار بشست، وسینه وی را شرحه شرحه نمود، ومولانا وارد حلقه سوختگان گردید،

صورتگر نقاشم، هر لحظه بتی سازم، / وانگه همه بت‌ها، را در پیش تو اندازم،
صد نقش برانگیز م، با روح درامیزم، /چون نقش تورا بینم در آتشش اندازم،
هر خون که زمن روید، با خاک تو میگوید، / با مهر تو همرنگم با عشق تو انبازم،
تو ساقی خماری،یا دشمن هوشیاری، / یا آن که کنی ویران هرخانه که می‌سازم،
جان ریخته شد با تو وامیخته شد با تو، /چون بوی تو دارد جان، جان را هله بنوازم،
در خانه آب وگل بی توست خراب این دل، در خانه درآ ای جان تا خانه بپردازم
“کلیات شمس، تصحیح فروزانفر، ج ۳، ص ۲۱۹،
ماخذ،:
خلیلی، خلیل الله، نی نامه، به مناسبت، ۸۰۰ سال تولد مولانا جلال الدین بلخی، افغانستان، ، ناشر محمد ابراهیم شریعتی افغانستانی، چ اول کابل، ۱۳۵۲ش، چ دوم تهران، ۱۳۸۶ش، صص، ۳۸_۳۱

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *