این منم ستار خان؛ آیم از تبریز ِ جان!
میلاد ادیبی نوشت: از ایران آذربایجان ماند. از آذربایجان تبریز. از تبریز کوی امیرخیز و از کوی امیرخیز یک کوچه که در آن ستارخان مقاومت میکرد. اما بعد آن کوچه به کوی، آن کوی به شهر و شهر به ولایت و ولایت به کشور بدل شد.”
و تاریخ همیشه تَکرار می شود…و جالب تر آنکه در این مملکت به تراژدی تَکرار می شود…
و باز کوچه ها، تب کرده و خانه ها بغض آلود است و باز تابِ یکریزِ تاریخ به تَبِ تبریز رسیده…و مردی از این دیار از خویش برون آمده تا کاری بکند…
به چشمان مغمومش بنگرید، سوز یک تاریخ در نگاهش موج می زند.
نگاهش ،نگاه آریو برزن است در تنگنایِ تنگ تکاب ،نگاهش نگاه نهاوند است در غروب قادسیه، نگاهش نگاه جلال الدین محمد است در تاب گیسوی زنانِ افکنده به سند.
نگاهش نگاه اصفهان است زیر سم ستوران افغان، نگاهش نگاه ِ چشمان کورِ کرمان است، نگاه لطفعلی خانِ لر است مضروب و مجروحِ خواجه ی قجر!
نگاهش نگاه هراسیده مشروطه است زیر خوفِ توپ لیاخُف ، نگاه تب دارِ تبریز است زیر شنی تانک های بلشویک، نگاهش نگاه فاطمی بیمار است بسته به جوخه کودتاچیان، نگاه پیر تکیده احمد آباد است.
نگاهش نگاه دانشکده فنی است سرخِ خونِ آذران اهورایی.
نگاهش نگاه جهان آرا است آن هنگام که هم شهر او هم ایمان ما سقوط کرد.
نگاهش نگاه پر بیم نسل ماست که امیدمان در خردادترین روز ها با سیگارهایمان دود شد. نگاه دختری است با ماتیک سرخ در کوچه های امیر آباد.
و تاریخ برای ما همیشه تکرار میشود از امیر خیز تا امیر آباد!، نگاهش نگاهِ پر درد ارس است در سوگ خواهرش کارون…
نگاهش آخرین نگاه های ستارخان است، مجروح و مضروبِ تیر سربازان همیشه شنبه، نگاهش نگاه تبریز است نگاه ایران است… یاشاسین ایران…