وزن سیری ما، روی ترازوی گرسنگی کودکان کار
خورنا | روزهای شلوغیه، اونقدر پرترافیک که مطمئنم وقتی قدم می گذارم که بیرون برم، هیچ چیزی توجهم روجلب نمی کند.
ترافیک ذهنی واقعا عذاب آوره،
داشتم مثل همیشه در خیابان های خسته تر ازخودم پرسه می زدم، تا ازحجم این همه گرفتاری هرچه زودتر خلاص شوم، و با تعجبی طنز آلود به آدم هایی نگاه می کردم که درحال تکاپو برای شنیدن صدای پای فروردین بودند.
در همین افکار بودم که صدایی متفاوت، به تمام ترافیک ذهنم یک ایست قاطعانه داد.
صدای اصابت پول مچاله شده ای کف پیاده رو
رد نگاهم را هدایت کردم به سمتی که پول پرتاب شده بود
یک دختر حدودا ۱۰ ساله سرش را بین زانوهابش بغل کرده بود،
ازچهره اش مشخص بود ایرانی نیست، و کمی آن طرف تر پیرمردی که نشان میداد آخرین مشتری این کودک بوده.
خیلی دیرم شده بود، باید زودترخودم را میرساندم؛ اما ذهنم گرفتاراین اتفاق بود.
کودک کار چراباید همچنین کاری بکند.
مثل فیلمی که بیننده اش تکلیفش باخودش هم مشخص نیست، دوقدم جلو می رفتم، و سه قدم به عقب برمی گشتم.
تابلاخره خودم را کنارش دیدم،
می دانستم ترازویش دقیق نیست، اگرچه برایم مهم نبود سیری این روزهای من چقدر است؛ ولی مرگ این همه آدم تو دنیا ازگرسنگی دردناک بود.
رفتم روی ترازو، درحالی که مطمئن بودم ترازویش هیچ وقت وزن غم هایم را نشان نمی دهد.
وزن را که خواند، آروم از ترازو پایین آمدم، و هزینه رو دادم.
باز هم مچاله ش کرد، اما این دفعه گذاشت در جیبش.
من هیچ وقت نفهمیدم اون پیرمرد چی گفت، که زخم حرفش اینقدر روح این دختر را آزرده کرد.
اما قطعا اگر به یاد می آورد همه ما ازهر نژادی زاده ای از آدم و حوا هستیم، این اتفاق درهیچ کجای این کره خاکی رخ نمی داد.
به راهم ادامه دادم، درحالی که یک تردد دیگر به ترافیک ذهنی ام اضافه شد.
? نجمه خیاط