دختری با ابروان پُرپشت

خورنا – فرزاد شعبانی

نوشتاری به قلم دکتر فاضل خمیسی ( فعال سیاسی، اجتماعی و فرهنگی )

مردم اندیمشک و دزفول به بهانه نصب نوشته ای، با کرور، کرور سنگ مشغول تسویه حساب باهم هستند، شاید خیلی ها که سنگ بهم پرت میکنند، حتی یکبار با هم حرف نزده اند، هر چند فقط در لهجه با هم متفاوتند اما زبان هم را که میفهمند …

داشتم این خبر را در فضای مجازی میخواندم که درب کافه باز شد، دختری کارتونی در دست، کوله ای بر پشت، صورتی رنگ پریده و خسته و ابروانی به پر پشتی تارکین دنیا، وقتی وارد شد، مقنعه و کاپشنی که به تن داشت بیچارگی را فریاد میزدند.

– سلام
⁃ سلام
خودم را آماده کرده بودم با او هم مثل بقیه افرادی که برای کمک به درب خانه و مغازه ها مراجعه میکنند، برخورد کنم، سریع فکر کردم در کدام جیب پول گذاشته ام، بین جیب پیراهن و شلوار مردد بودم.

⁃ عمو! برای مغازه تان!! چیزی نیاز ندارید؟
آنگاه کارتون را پایین آورد، ماژیک، چسبِ زخم، باطری قلمی، خودکار، تیغ … با یک محاسبه سریع میتوان گفت کل دارایی موجود درکارتون، صدهزار تومان بیشتر ارزش نداشت، اما او مرا عمو خطاب کرد، یعنی برادر پدر!!
⁃ خسته ای؟
⁃ آره عمو، خیلی!
از دوستی خواستم، برای این خسته از راه رسیده آب و چای بیاورد.
⁃ میخرید؟
⁃ آره، اما مگر تو امروز چقدر راه رفته ای، که اینچنین داغونی، بعد برای اینکه روحیه ای داده باشم ادامه دادم، قول میدم، اگر دانشجو بودی، با این همه تلاش زرنگ‌ترین فرد دانشگاه میشدی!
⁃ دانشجوی سال سوم رشته شیمی هستم، اما زرنگ چه عرض کنم.
سرش را پایین انداخت، از اطراف دزفول می آمد و در دانشگاه دولتی درس میخواند، حتی برای خوابگاه مجبور بود ماهی ۲۰۰ هزارتومان پرداخت کند، و …
چای را که خورد، ادامه داد شما دختر دارید:
⁃ سه تا
اما دیگر درباره دخترهایم چیزی نپرسید!

برای کافه به همه وسایل نیاز داشتیم، خدا این دختر را فرستاده بود.
وقتی صحبت از رییس دانشکده و بعضی از اساتید را عمداً برای راستی آزمایی به‌میان آوردم همه را میشناخت، بعضی از واژه هایی که بکار میبرد او را خاص تر میکرد.
وقتی پول فروش تمام وسایلش را گرفت که آنهم فقط ۱۱۵ هزار تومان بود و به اندازه پول یک شاخه گل در شب والنتاین!! چهره اش با لبخندی به وسعت قناعت، روشن شد.
وقتی داشت میرفت، گفت: عمو، تصمیم داشتم، اگر امشب فروش نکنم، با همین تیغ هایی که می فروشم، رگ دستانم را بزنم … با خنده خدا حافظی کرد، اما من تردید داشتم او از این کارها بکند، ناسلامتی او دانشجو و باهوش است، چرا چنین شوخی گزنده ای می کند. شاید هم راست میگفت. چون تیغ هم میفروخت،
نگران شدم، نکنه، تیغ ها را نخریده باشم …
پیدایشان کردم، بحمدالله، امشب او زنده میماند …

فضای مجازی را ادامه میدهم، بین اندیمشک ها و دزفولیها هنوز سنگ ‌پراکنی ادامه دارد …