سرتاسری
نوشتاری به قلم دکتر فاضل خمیسی (فعال سیاسی، اجتماعی و فرهنگی)
نمیدونم چه بدی از کتابهای درس دیده بودیم، یا چه خاطرات زجر آوری را تداعی میکردند که بلافاصله بعد از اینکه قبول میشدیم آنها را پاره میکردیم و به سراغ سینی های فروش خنجر واری یا سرتاسری می رفتیم، بعضی از بچه ها که میتوانستند شناسنامه اشان را از خانواده بگیرند، با امانت دادن آن به بابا غلوم که کارگاه بستنی سازی یخی داشت، میتوانستند با تحویل گرفتن یک جعبه فیبری که آنموقع فشفش گفته میشد، با فروش بستنی یخی نارنجی و قهوه ای برای خود کسب و کار راه می انداختند، ماهایی که نمیدانستیم شناسنامه داریم یا نه، و بابا غلوم ما را به رسمیت نمیشناخت، مجبور بودیم، بصورت نقد کار کنیم!!
چون دو تومان سال ۵۲ برای منه کلاس دوم ابتدایی نمیتوانست، کار و کاسبی بستنی فروشی ایجاد کند، رو به فروش خنجر واری و سرتاسری آوردم، خنجری واری بیشتر شکل ماهی و خنجر و شکلهای ساده ی دیگری داشت که یک پوسته تقریبا نرم داشته و درونش آب و شکر بود که به آن میگفتیم عسل!!
هر کدام از خنجر واری ها را یک ریال میخردیم و دو زار(ریال) میفروختیم، بعضی موقع ها از ظهر تا غروب و چرخیدن در کوچه ها و داد زدن برای فروش خنجرواری ده ریالی سود نصیبمان میشد، نمیدانید با فروش هر عدد چگونه بقیه را روی سینی میچیدیم، یه روز اومدم تمام نفع و سرمایه ام که حدود ۵ تومان میشد را خنجر واری خریدم! اما نمیدانم بورس تغییر کرده بود، یا توی پرداخت وجوهات شرعی ناشی از سود، مشکل داشتم، که تا شب بیشتر از دو تومان نفروختم، بقیه خنجرواری ها را مجبور شدم مثل گوشت یخ زده های امروزی که چاره ای غیر از توزیع آن ندارند، بین خواهر و برادرانم تقسیم کنم و خودم را دست و دلباز معرفی کنم، اما راستش را بخواهید احساس میکردم رو به ورشکستی ام!! فقط خودم میدونستم اون خنجرواری ها چقدر آفتاب خورده اند.
فردا صبح بعد از نان و چای تلخ تو کوچه مرتضای کلاس چهارمی را دیدم که کارش فروش سرتاسری بود، سرتاسری مثل زولبیای بزرگی بود، که در سینی قرار داده میشد و مشتری با پرداخت معمولا دو زار (ریال) نوک سرتاسری را میگرفت و بلند میکرد، هر کجا حلقه سرتاسری میشکست معامله تمام میشد، معمولا مرتضی از عنوان شانس استفاده میکرد و میگفت شانسش تا اینجا بود، بخاطر همین موضوع بیشتر مشتری ها که غالباً کم سال بودند، وقتی نوک سرتاسری را میگرفتند صلوات میفرستادند تا سرتاسری بیشتری بردارند اما سرتاسری گوشش بدهکار نبود و زود میشکست! و مرتضی سود خوبی از فروش سرتاسری داشت.
اکنون دیگر سعادت را یافته بودم فروش سرتاسری!!
از فردا دو تومان سرتاسری خریدم، هنوز کوچه اول را طی نکرده بودم که پسری حدود ۱۴ ساله مشتری و اولین دشتم شد، پسر ۱۴ ساله با پرداخت ۲ ریال تقریبا بیشتر از نصف سرتاسری را برداشت! اگر سینی را محکم تکان نداده بودم، شاید همه سرتاسری را میبرد، با گفتن اینکه تقلب کرده و تهدید و فحش ازش خواستم سرتاسری را برگرداند و دو زارش را بگیرد، خلاصه اون روز پول خود سرتاسری هم در نیامد، شدیداً دنبال کسب و کار دیگری بودم، مرتضی بچه مودبی بود. بعد از فروش سرتاسری بیشتر اوقات دم در خانه اشان می نشست و توی بازی بچه های کوچه شرکت نمیکرد، با خودم کلنجار رفتم، دل به دریا زدم؛ با خودم گفتم، حتما چون مرتضی بچه خوبی است، خدا به او کمک میکند و سرتاسری را زود میشکند؛
– مرتضی باز هم ضرر کردم! میخواستم برای مدرسه لباس بخرم، اما همه اش ضرر!! آنوقت جریان پسر چهارده ساله و شکستن سرتاسری را گفتم.
⁃ مرتضی مثل آدمای بزرگ نگاهی به من کرد گفت: صلوات فرستادی.
⁃ بخدا ۱۴ بار.
⁃ حتماً سینی ات کوچک بود؟
⁃ نه متوسط بود، از منزل دایی ام امانت گرفتم. یهو احساس کردم مرتضی مسخره ام می کند. کودکانه و واقعی عصبی شدم.
مرتضی باهوش بود، زیرا فهمید ممکن است بدون دلیل گلاویز شویم. پس وارد معامله شد. بلافاصله گفت: یه تومن میگیره راز شکستن سرتاسری را میگه!
بعد از کلی بحث به پنج زار راضی شد.
پول را نقداً گرفت و راز را گفت:
سوزن راز موضوع است!
⁃ من که با سن کمم خوب روپایی میزدم، منظورش را نگرفتم، آخر با سوزن چطوری؟
مرتضی که دیگر باید راز را میگفت، ادامه داد:
⁃ ببین با نوک سوزن به فاصله های کوچک و متوسط سوراخ در رشته سرتاسری بنداز، بطوریکه نشکند و دیده نشه! اونوقت هر کی نوک سرتاسری را بلند کند، تا اون جای سوزن میشکنه و تو کلی سود میکنی!
⁃ اما مرتضی! اینکه تقلبه و خدا خوشش نمیاد.
⁃ نگران نباش! تو وقتی سرتاسری را بلند میکنند، صلوات بفرست و به سمت سرتاسری فوت کن، حلال میشه.
سرتاسری سود خوبی داشت، بیشتر همسایه ها می گفتند، مرتضی یه چیزی میشه، آخه او بچه خوب و مودبی است.