احمدی‌نژاد تهدید کرد نقشه تسخیر را به دولت موقت گزارش می‌دهد

خورنا – آسیه باکری: مهندس سیدمحمد هاشمی، جزو ۹ نفر اولی بود که از برنامه تسخیر سفارت امریکا مطلع شد. او که در آن سال‌ها دانشجوی مکانیک دانشگاه پلی‌تکنیک (امیرکبیر) بود درباره مراحل تصمیم‌گیری، مخالفت‌ها، دسته‌‍بندی‌ها و گروه‌بندی‌های داخل سفارت تا اسناد و نحوه انتشار آنها و وضعیت گروگان‌ها حرف‌های شنیدنی دارد.

هاشمی به عنوان یکی از دانشجویان پیرو خط امام در گفت‌وگو با «تاریخ ایرانی» تاکید می‌کند که اگر امروز ما فکر می‌کنیم برنامه تسخیر با اشتباهاتی همراه بوده دلیلی برای آن نیست که کل عمل را زیر سوال ببریم. هاشمی در بخش دیگری از سخنانش با بیان اینکه طرح مساله انقلاب فرهنگی ناشی از تلاش دانشجویان مخالف تسخیر برای نشان دادن خودشان بود، می‌گوید که دانشجویان داخل سفارت همگی با تعطیلی دانشگاه‌ها مخالف بودند اما لیدرهای انقلاب فرهنگی سرانجام با جلب حمایت برخی چهره‌های متنفذ توانستند امام را به لزوم تعطیلی دانشگاه‌ها در راستای انقلاب فرهنگی متقاعد کنند.

او درباره افشاگری‌های دانشجویان پس از تسخیر سفارت از جمله در موضوع عباس امیرانتظام، سفیر وقت دولت موقت در کشورهای اسکاندیناوی، می‌گوید: «اگر بپرسید که آیا نظام می‌توانست در قبال ایشان بهتر عمل کند، می‌گویم بله، ولی نه می‌توانم بگویم ایشان جاسوس بوده و نه می‌توانم قطعا بگویم اشتباهی انجام نداده بود.» در ادامه گفت‌وگوی «تاریخ ایرانی» با محمد هاشمی از نظرتان می‌گذرد:

***
شما چگونه از طرح تسخیر سفارت امریکا آگاه شدید؟

صحبت کردن درباره ماجرایی که سه دهه از وقوع آن گذشته کمی مشکل است. اما در ماجرای سفارت، من جزو ۹ نفر اولی بودم که در جریان برنامه تسخیر قرار گرفتند. ابتدا یک حلقه سه نفره بود که ایده اولیه را دادند و بعد از آن تعداد اعضای حلقه به ۹ نفر رسید که من جزو این گروه دوم بودم. در حقیقت از دانشگاه پلی‌تکنیک آقای میردامادی با من و آقای عباس عبدی صحبت کردند، لاجرم ما اعضای پلی‌تکنیکی حلقه اول بودیم. اینکه گفته می‌شود سه نفر از هر دانشگاه، در حقیقت اینطور بود که از هر کدام از دانشگاه‌های اصلی پایتخت یعنی تهران، شریف، پلی‌تکنیک و ملی (شهید بهشتی) یک نفر در جلسه اولیه بودند، و جلسه دانشگاه پلی‌تکنیک هم چیزی کمتر از ۲۴ ساعت بعد از آن شکل گرفت. ما در‌‌ همان ابتدای کار از موضوع اصلی و قضیه مطرح شده در جلسه تحکیم وحدت با خبر شدیم و دو نفر از دوستان که از دانشگاه‌های علم و صنعت و تربیت معلم نمایندگی داشتند مخالفت کردند و این مخالفت سبب شد که تا آخر ماجرا هم از دانشگاه علم و صنعت و تربیت معلم هیچ دانشجویی در جمع ۴۰۰ نفره لانه حضور نداشته باشد. اگر نمایندگان موضوع را منتقل می‌کردند قطعا دانشجویان آن دانشگاه هم شرکت می‌کردند و جمع دانشجویان لانه به ۵۰۰ تا ۶۰۰ نفر هم می‌رسید.

نمایندگان دانشگاه‌های علم صنعت و تربیت معلم چه کسانی بودند و دلیل مخالفتشان چه بود؟

نماینده دانشگاه تربیت معلم آقای سیدنژاد بود و نماینده دانشگاه علم و صنعت آقای محمود احمدی‌نژاد. آنها معتقد بودند که تسخیر سفارت امریکا در آن مقطع موضوعیت ندارد و مساله ما امروز چپ‌ها هستند و باید حمله به منافع شوروی را در دستور کار قرار دهیم. حتی تهدید کرده بودند که ما به دولت موقت جریان را گزارش می‌دهیم، ولی کار آنقدر با سرعت و قدرت پیش رفت و مورد تایید امام و قبول مردم قرار گرفت که دیگر از آن به بعد نتوانستند کاری بکنند.

دانشجویان دیگری که در جلسه ۹ نفره یا جلسه تحکیم حضور نداشتند نظرشان در مورد این حرکت چه بود؟ آیا همه موافق بودند؟

در آن موقع جو علیه امریکا بسیار قوی بود، لاجرم از سوی دانشجویان کمتر مخالفتی شد. اگر هم مخالفتی می‌شد با این استدلال بود که دولت موقت خبر ندارد، دولت محصول انقلاب است نباید بی‌خبر باشد یا اینکه می‌پرسیدند آیا امام خبر دارد یا نه. با اصل موضوع کسی مخالفت نداشت.

برای نسل امروز این سوال مطرح است که چرا شما و دیگر دانشجویان آن زمان تصمیم به انجام چنین کاری گرفتید. به جز نفرت از آمریکا و سوابق ناخوشایند تاریخی چه مسائل دیگری باعث شد تا به این جمع‌بندی برسید که این کار لازم است؟

در بین دانشجویان این بحث مطرح بود که تنها بلندگویی که می‌شود از طریق آن صدای انقلابمان را بلند کنیم همین کار است. یک نکته تاثیرگذار دیگر هم رفتن شاه به امریکا بود. از سال ۱۳۴۲ امام خمینی منشأ همه اتفاقات ایران را امریکا می‌دانست، ولی از بدو ورودشان به ایران یعنی از دوازدهم بهمن تا بیست و دو بهمن که انقلاب پیروز شد و بعد از آن تاریخ تا خرداد ماه ۱۳۵۸ امام کمترین برخورد را با امریکا داشتند. از آن تاریخ که امریکایی‌ها تصمیم گرفتند شاه را به امریکا ببرند و پناه دهند امام حملات خودشان را برگرداندند به سمت امریکا. این حرکت امام با توجه به سابقه‌ای بود که امریکا در ایران داشت و جریان کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ و سقوط دولت دکتر مصدق. همه دانشجویان ذهنیتشان این بود که این پدیده در شرف تکرار است. کودتا درون انقلاب اصولا نتیجه‌ای ندارد ولی همه را نگران کرده بود که مبادا اتفاق بزرگی در داخل بیافتد. چون بافت ارتش و نظامی‌ها هنوز تصفیه نشده بودند و نهادهای انقلاب انسجام لازم را پیدا نکرده بودند و این تهدید را دانشجویان جدی گرفتند و گفتند که اگر ما کاری انجام ندهیم تا دنیا صدایمان را بشنود و در مورد این قضیه صحبت نکنیم، لاجرم این اتفاق خواهد افتاد.

به هر ترتیب تصمیم به انجام این کار گرفته شد. تسخیر سفارت کار ساده‌ای نبود. پروژه بزرگی بود. برای انجام این کار باید برای تعداد بالایی دانشجو برنامه‌ریزی دقیقی صورت می‌گرفت. کمی در مورد نحوه برنامه‌ریزی و تقسیم مسوولیت‌ها توضیح دهید. تصمیم‌گیری درباره این موارد از سوی چه کسانی صورت می‌گرفت؟

تقسیم وظایف میان دانشگاه‌ها در جلسه ۹ نفره صورت گرفت. جلسه برای برنامه‌ریزی در دانشگاه پلی‌تکنیک برگزار شد. نمایندگان همه دانشگاه‌ها به دانشگاه پلی‌تکنیک آمدند، بر اساس سازماندهی که آنجا صورت گرفت، دانشگاه پلی‌تکنیک مسوول جمع‌آوری اسناد شد. قرار شد بعد از جمع‌آوری اسناد اگر ما را از ساختمان اخراج کردند، اسناد را با خودمان بیرون بیاوریم. منتهی بعد از حمایت امام و مردم و ماندنمان در آنجا، اسنادی را که بسته‌بندی کرده بودیم باز کردیم و بررسی آغاز شد. کار پشتیبانی مسوولیتش با دانشگاه تهران بود که عمدتا بچه‌های دانشکده فنی بودند. ما وقتی یک اردوی کوهنوردی می‌رفتیم کلی مسائل و مشکلات داشتیم، حالا تصور کنید اداره کردن ۴۰۰ نفر دانشجو نیاز به چه برنامه‌ریزی دقیقی داشت. در مورد ساماندهی داخل تشکیلات و نگهداری گروگان‌ها هم مجموعه دانشگاه شهید بهشتی قبول مسوولیت کردند.

ما در سازماندهی اولیه فکر نمی‌کردیم که بیش از سه روز می‌مانیم. پس بخش عملیات و نگهداری گروگان‌ها و جمع‌آوری اسناد برای ما خیلی مهم بود. وقتی مراجعات مردمی را دیدیم، که از همه‌جا می‌آمدند و بازدید می‌کردند و این سفارت را به قطب انقلاب تبدیل کرده بود، تصمیم گرفته شد بخش روابط عمومی را هم به مجموعه اضافه کنیم. آقای محمد نعیمی‌پور و آقای سیداحمد حسینی که بعد‌ها روابط عمومی بنیاد شهید را تشکیل دادند به اضافه آقایان محمدرضا خاتمی و محسن امین‌زاده در این قسمت حضور داشتند.

ظاهراً برای کمک به شورای اصلی، یک شورای کمکی با عنوان «شورای بازو» هم در نظر گرفته شده بود. کار این شورا و نحوه تشکیل آن به چه صورت بود؟

سازماندهی‌ها دو نوعند. یک سازماندهی ثابت برای سازمان‌های ثابت که این سازماندهی‌ها انعطاف ندارد. وقتی سازماندهی شد دیگر تغییر نمی‌کند، مثل سازماندهی ارتش‌، صنایع و کارخانه‌ها. یک نوع دیگر سازماندهی، سازماندهی سیال یا سازماندهی در حال حرکت است. سازماندهی‌های در حال حرکت مثل برنامه‌ریزی رفتن به کوه است. شما یک سازماندهی انجام می‌دهید اما در مسیر بر اساس اتفاقاتی که می‌افتد این ساختار اصلی تغییر می‌کند. سازماندهی ما در جریان لانه سازماندهی در حال حرکت بود، مبنای کار ما بر اساس زمان‌بندی بلندمدت نبود، لاجرم در هر شرایطی سازمان خودش را داشت. ما وقتی برنامه ۲۴ ساعته کوه می‌گذاشتیم با مشکلات زیادی روبرو بودیم، افراد مختلفی بودند، باید برنامه‌ریزی می‌کردیم تا اختلافی پیش نیاید. حالا ما در قضیه لانه گفته بودیم سه روز می‌مانیم و این مدت طولانی‌تر شده بود. اصلا بچه‌ها فکر نمی‌کردند ۴۴۴ روز باید آنجا بمانند. برای عکس‌العمل روانی بچه‌ها هم باید فکری می‌کردیم و نیاز به برنامه‌ریزی داشت. تقریبا از آن ۴۰۰ نفر روز اول، تعداد زیادی تا روز آخر باقی نماندند و تعداد افرادی که روزهای آخر حضور داشتند به زحمت به ۵۰ نفر می‌رسید. شورای بازو در اصل شورای حمایتی آن شورای پنج ‌نفره اصلی بود که با مسجل شدن اقامت طولانی مدت تشکیل شد. شورای اصلی آقایان موسوی‌ خوئینی‌ها، بی‌طرف، میردامادی، سیف‌اللهی، اصغرزاده و رحیم باطنی بودند. بعد سازمان‌دهی درونی لانه طور دیگری بود. آقایان رحمان دادمان، رفان، قیاسی، محمودزاده، محسن وزوایی، ورامینی و زحمتکش جزو شورای بازو بودند. روز اول مساله عملیات مهم‌تر بود اما از آن به بعد مساله نگهداری و سازماندهی داخلی مهم شد.

بعد از آنکه قرار شد آنجا بمانید از دانشجویان کسی مخالف این کار نبود؟

یکسری افراد بودند که بعد از چند روز شروع کردند به زدن حرف‌هایی از قبیل اینکه ما عده‌ای بی‌گناه را دستگیر کردیم و این کار خلاف است. این قصه در زمان اوج تایید کردن این کار از طرف دیگران بود. امام تایید کردند، مردم تایید کردند اما این گروه می‌گفتند که ما خودمان گروگانِ گروگان‌ها شده‌ایم. این جمله، جمله فتنه‌برانگیزی بود. در ضمن اینها شب‌نامه می‌نوشتند و در داخل سفارت پخش می‌کردند. حرف‌هایی می‌زدند که در آن زمان هرج و مرج ایجاد می‌کرد. رئیس شورای بازو که آقای رحمان دادمان بود،‌‌ همان زمان یک جلسه استماع سخنان تشکیل دادند تا مخالفان و موافقان حرفشان را بزنند. آمدند و صحبتی کردند و این گروه دانشجویانی بودند که اگر در کار سیاسی می‌ماندند امروز به آنها می‌گفتیم اصولگرا. آدم‌های متدینی بودند اما گرایشات انجمن حجتیه‌ای داشتند. خلاصه بعد از شنیدن حرف‌ها، همه به اتفاق رای دادند که این چند نفر باید از لانه بروند. همه موافق بودند چون می‌گفتند اگر اینها بمانند، فردا روزی نظم درون لانه از بین می‌رود. بیرون کردن آنها در آن زمان ضرورت داشت. ما مخالف در ارکان اصلی نداشتیم. ضمنا می‌دیدیم که این مخالف‌خوانی‌ها جهت‌دار است. ببینید شما وقتی یک سطل آب از یک دریا برمی‌دارید یک نمونه می‌شود برای آنالیز کردن که تمام خصوصیت‌های آن دریا را در خودش دارد، ولی اگر شما گزینشی عمل کنید و یک قطره از غرب اقیانوس و یک قطره از شرق بردارید، این سطل آب دیگر نماد نیست و همه خصوصیت‌های آن اقیانوس یا دریا را ندارد. در ماجرای لانه این گروه ۴۰۰ نفری از درون جامعه آن روز ایران تشکیل شده بود، طبیعتا احتمال اینکه نیروی سازمان مجاهدین و انجمن حجتیه و… هم درونشان باشد، وجود داشت، کما اینکه بود. عباس زریباف با اینکه می‌دانستیم روابطش مساله‌دار است اما کسی فکرش را نمی‌کرد که آن روابط را داشته باشد. این اتفاق بعد از چند ماه افتاد، فکر می‌کنم دو ماه بعد از گرفتن لانه. دنبال این بودند که کار اشتباه بوده و شما هم اشتباه کردید که ما را آوردید اینجا.

افرادی که مخالف بودند و بعد از آن جلسه استماع سخنان تصمیم به اخراجشان گرفته شد، در مجموع چند نفر بودند؟

تعداد زیادی نبودند. شاید در مجموع ۵ تا ۷ نفر بودند.

شما فکر می‌کنید آنها از جایی تحریک می‌شدند؟

ما یقین داریم که از خارج از لانه تحریک می‌شدند. ما می‌گوییم اطاعت کورکورانه زیان‌بار است اما بالعکس آن یعنی مخالفت آگاهانه را تصور کنید که چقدر مشکل‌ساز می‌توانست باشد.

فکر می‌کنید آن طیفی که از ابتدا مخالف بودند و به دنبال حمله به سفارت شوروی بودند آنها را تحریک می‌کردند؟

نمی‌دانم. اما‌‌ همان طیفی که مخالفت کردند و نیامدند بعد‌ها به طیف انقلاب فرهنگی تبدیل شدند. لیدرهای انقلاب فرهنگی آقایان احمدی‌نژاد و سیدنژاد بودند. همه دانشجویانی که داخل لانه بودند تا آنجا که من می‌دانم مخالف انقلاب فرهنگی به شکل تعطیلی دانشگاه‌ها بودند. می‌گفتند باید کنترل را زیاد کنیم اما مخالف تعطیلی دانشگاه‌ها بودند. آن طیف مخالف تسخیر لانه چون دیدند دانشگاه‌ها از دانشجویان مذهبی خالی شده و نقش چپ‌ها پررنگ شده، آمدند و انقلاب فرهنگی را راه انداختند. یک قسمت از این کار تعطیلی دانشگاه‌ها بود و بخش دیگرش بیرون کردن عده زیادی از دانشگاه. وگرنه این کار هیچ تغییر اساسی و قابل قبولی در حوزه فرهنگ در برنداشت. انقلاب فرهنگی به نوعی در مخالفت با تسخیر سفارت انجام گرفت. در اصل آنها به دنبال راهی دیگر برای نشان دادن خودشان بودند که اگر حمایتی از آن نمی‌شد شاید سرانجامی هم نمی‌یافت اما این عمل دو مدافع مؤثر پیدا کرد، یکی آیت‌الله خامنه‌ای از طیف روحانیون عضو شورای انقلاب و یکی هم عبدالکریم سروش که نماینده روشنفکران بود. وقتی این دو نفر حمایت کردند امام هم تعطیلی دانشگاه‌ها را تایید کردند.

شما در سفارت چه مسوولیتی را برعهده داشتید؟

من مسوولیتم در بخش اسناد بود، البته تا ده روز اول. بعد از اینکه ماندیم در کارهای داخلی سفارت هم حضور داشتم. مسوولیت جمع‌آوری اسناد با من بود، چون همانطور که گفتم قرار نبود ما زیاد آنجا بمانیم و قرار بود اسناد را برای خارج کردن از ساختمان سفارت جمع‌آوری و طبقه‌بندی کنیم، اما وقتی فهمیدیم که ماندگاریم کارتن‌ها باز شد و‌‌ همان کاری که قرار بود بیرون انجام بدهیم را در همانجا گروهی از دوستان مشغول به انجام شدند و شورایی برای خواندن و طبقه‌بندی اسناد تشکیل شد. من آن روزها انرژی دیگری داشتم. فکر می‌کردم الان از این اسناد چه فضاهایی به دست می‌آید.

آنچنان که گفتید در چند روز اول شما مسوولیت اسناد را به عهده داشتید. آیا در میان یافته‌هایتان از سفارت به سند خاصی برخورده بودید؟

ما رفتیم که دو برابر انتظارمان مطلب به دست بیاوریم، اما در واقع ۵۰ درصد انتظارمان مطلب به دست آوردیم. خیلی از اسناد که پودر شده و از بین رفته بود. آنها هم قاعدتا به ترتیب اهمیت اسناد را از بین برده بودند. آنها که نمی‌آمدند یک سند بی‌اهمیت را از بین ببرند. بالغ بر ۸۰ درصد اسناد مهم پودر شده بود. ما فقط توانستیم رشته‌ها را کنار هم بگذاریم، ترازبندی کنیم و مطالب را بفهمیم. هرچند بعد‌ها به سندسازی متهم شدیم. متهم شدیم که ما خودمان اسنادی را تایپ می‌کنیم، بعد به دستگاه رشته می‌دهیم و دوباره رشته‌ها را کنار هم می‌گذاریم. در اصل کسی که سندی علیه‌اش بود، خودش می‌دانست چه کاری کرده و ما هم می‌دانستیم چه کار کرده‌ایم. الان من در مقام قضاوت نیستم. بار‌ها شده که این آقای امیرانتظام در جهت تطهیر خودش و بنظرم به این خاطر که وجدان خودش معذب بوده این را گفته است. به آن اندازه که اسناد نشان می‌داد ایشان عنصر دلباخته‌ای بود. به هر حال مقام ایشان هم مقام مهمی بود، در آن زمان که ما در اسناد به دنبال ردپای هرکسی به عنوان عنصر بیگانه بودیم اسنادی را از ایشان به دست آوردیم. آن زمان مثل امروز نبود که یک نفر مثل آقای آقاتهرانی گرین‌کارت داشته باشد و مساله‌ای هم نباشد! آن زمان این مسائل خیلی مهم بود.

به موضوع جالبی اشاره کردید. برای من همیشه نوع برخورد با ایشان سوال‌برانگیز بود. آیا شما سندی پیدا کردید که بتوان با آن به طور قطع آقای امیرانتظام را خائن به وطن و جاسوس نامید و آیا به نظر شما نوع رفتار با ایشان درست بود؟

من گفتم در مقام قضاوت نیستم، اما لحنی که در اسناد برای ایشان به کار رفته بود بسیار صمیمانه بود. ولی شاید مجازاتی که برایشان در نظر گرفته شد به اندازه جرمشان نبود. اگر بپرسید که آیا نظام می‌توانست در قبال ایشان بهتر عمل کند، می‌گویم بله، ولی نه می‌توانم بگویم ایشان جاسوس بوده و نه می‌توانم قطعا بگویم اشتباهی انجام نداده بود.

نکته دیگر نوع انتشار این اسناد است، آیا شما با نحوه انتشار اسناد در آن زمان موافقید؟ بسیاری از دوستان امروز می‌گویند که انتشار اسناد به آن شکل اشتباه بوده، نظر شما چیست؟

اول باید بگوییم که حقوق مالکانه این اسناد مربوط به کیست؟ خوب مربوط به ملت است. ملت حق داشتند که بدانند، ولی چه کسی باید به اطلاع مردم می‌رساند؟ آیا ما در مورد اسناد ساواک همه چیز را به مردم گفتیم؟ آیا اسنادی که در مورد تک‌تک افراد بوده را انعکاس دادیم؟ یا اینکه بخش بخشش کردیم؛ بخشی را گفتیم و بخشی را نگفتیم. آن جمله که مربوط به شریعتی است و شریعتی به مامور ساواک می‌گوید که برای زمین زدن روحانیت به من مراجعه کنید، این را آقای سیدحمید روحانی که تاریخ می‌نویسد، علیه شریعتی استفاده کرده ولی کسی که اطلاعاتی در مورد کارهای امنیتی دارد می‌فهمد که در اینجا شریعتی چه اطلاعات گمراه‌کننده داده، یعنی دارد به مامور ساواک می‌گوید که اگر می‌خواهید با روحانیت مبارزه کنید، کلیدش پیش من است. یقین دارم که منظور شریعتی روحانیت درباری بوده ولی این سند باید منتشر بشود تا شریعتی زمین بخورد. در مورد لانه هم به همین شکل بود، روزهای اول دانشجو‌ها می‌رفتند بالا، مردم تشویق می‌کردند افشا کن، افشا کن و دانشجو‌ها اسناد را می‌خواندند. این اشتباه بود و البته تعداد اسنادی هم که به این شکل خوانده می‌شد، به ده سند هم نرسید. من بر این عقیده‌ام که یک نفر باید تشخیص دهد که سندهایی که منتشر می‌شود عوایدش دست مردم را بگیرد و عوارضش نباید به مردم آسیب بزند. امروز ممکن است بعضی‌ها بگویند اشتباه کردیم ولی اقتضا و شرایط جامعه ایجاب می‌کرد که آنگونه عمل شود.

ظاهراً در سفارت کلاس‌هایی هم برای دانشجویان در نظر گرفته بودند. چه نوع کلاس‌هایی برای دانشجویان در آنجا برگزار می‌شد؟

ببینید یک دوره‌ای که قرار بوده موقت باشد طولانی می‌شود، برخی احساس می‌کنند که وقتشان در حال تلف شدن است. بچه‌ها جز چند ساعت پاس و کشیک، باقی ساعات روز کار خاصی نداشتند. دوستانی که آنجا بودند کارهای تئوریک را خیلی دوست داشتند. سابقه این علاقه برمی‌گردد به پیش از انقلاب. اکثرا کتاب‌های بازرگان و شریعتی را مطالعه می‌کردند. یکسری سوالات ایدئولوژیک برای بچه‌ها پیش آمده بود، یعنی کنکاش برای فهمیدن اینکه چه چیز درست است و چه نیست، لاجرم کلاس‌ها آغاز شد. یک بحث تحلیل سیاسی بود که آقای سعید حجاریان تدریس می‌کردند، ایشان کلاس نهج‌البلاغه را هم داشتند. یکسری کلاس‌های اخلاق را آقای حائری شیرازی تدریس می‌کردند. جلساتی بود که آن زمان آقای حسین شریعتمداری در مورد روسیه، جنبش‌های چپ و کمونیستی داشتند. آقای موسوی‌ خوئینی‌ها کلاس تفسیر قرآن داشتند. آقای محمد منتظری هم چند بار آمدند در مورد بحث‌های بین‌المللی جهان اسلام سخنانی مطرح کردند. برنامه دیگر دعوت از نهضت‌های آزادیبخش دنیا بود، که در جریان آن نمایندگان ۱۷ نهضت آزادیبخش سراسر دنیا، از فیلیپین و نیکاراگوئه تا فلسطین و الجزایر و عراق را دعوت کرده بودیم. یک کار دیگر که انجام شد دعوت از حدود پنجاه نفر از فرهیختگان امریکایی بود که تمثیلی از ۵۰ نفر گروگان سفارت بود. از اساتید دانشگاه و وکلا و… در این جمع بودند که ما آن موقع می‌گفتیم مهمان‌های امریکایی که ورودشان مصادف بود با سالگرد انقلاب اسلامی و شاید بتوان گفت در آن مقطع، ما به نوعی گفت‌وگوی تمدن‌ها را در عمل به نمایش گذاشتیم.

وضعیت گروگان‌ها قبل از واقعه طبس به چه شکل بود؟ خاطره خاصی به یاد دارید؟

فکر می‌کنم جز روزهای اول که نوعی سردرگمی و دلهره داشتند، بعد از آن گروگان‌ها فقط از اینکه آزاد نبودند تا به کشور خودشان بروند، ناراحت بودند. وگرنه بچه‌ها با آنها برخورد خوبی داشتند. بعضی‌ها با آنها شطرنج بازی می‌کردند، بعضی از بچه‌ها از لیمبرت، زبان انگلیسی یاد می‌گرفتند. خاطرم هست یکی از گروگان‌ها روی دیوار نقاشی کشیده بود. همین آقای لیمبرت پرتره‌هایی از مصدق، امام و شریعتی را روی دیوار اتاقش کشیده بود و یکسری شعار‌ها هم که مردم می‌دادند و او از پنجره اتاقش می‌شنید را پایین این تصاویر نوشته بود. او می‌گفت شما که به تمام کشورهای قدرتمند دنیا مرگ می‌گویید، مرگ بر امریکا، مرگ بر روسیه، مرگ بر اسرائیل، مرگ بر چین و… یکباره بگویید مرگ بر تمام دنیا! به ما می‌گفت من متعجبم که شما چه قدرتی در خودتان می‌بینید که می‌گویید مرگ به همه قدرت‌های بزرگ دنیا. درباره شعار مرگ بر چین باید بگویم که ما ابتدا علیه چین شعار مرگ نمی‌دادیم اما بعد از جریان ۱۷ شهریور که به فاصله چند ساعت صدراعظم چین بر اساس یک برنامه از پیش تعیین‌شده به ایران آمد و با شاه ملاقات کرد، شعار‌ها علیه چین هم آغاز شد. مردم شعار می‌دادند: چین، شوروی، امریکا، دشمنان خلق ما.

یک‌سری اسناد در سفارت پیدا شده بود اما مسلما گروگان‌ها هم اطلاعات مهمی درباره فعالیت‌های سفارت داشتند که شاید در جایی مکتوب نشده بود. آیا برای پی بردن به چنین اطلاعاتی گروگان‌ها را بازجویی هم می‌کردید؟

بله. با گروگان‌ها صحبت می‌شد. اتفاقا به یاد دارم یکی از گروگان‌ها با نام مترینکو انسان زیاد راحتی نبود. مرتب به دنبال دردسر بود و ناگهان شروع می‌کرد به بد و بیراه گفتن به بچه‌ها تا آنها را عصبانی کند و به او حمله بشود. ما مثلا روی باری روزن به شکل دیگری حساب می‌کردیم، بعد متوجه شدیم که این آدم متعادل‌تر است. یا مثلا ما فکر می‌کردیم لیمبرت آدم پیچیده‌ای‌ است اما در اثر ممارست فهمیدیم که نه. اگر فارسی را هم خوب حرف می‌زند به این دلیل است که همسرش ایرانی است. بالعکس یک عده را که فکر می‌کردیم پیچیده نباشند بعد‌ها دیدیم آدم‌های دیگری بودند.

کمتر از ۶ ماه بعد از تسخیر سفارت واقعه طبس پیش آمد. فضای سفارت در روز واقعه به چه صورت بود؟

قبل از واقعه طبس شایعه‌ای وجود داشت که امریکایی‌ها در مصر مستقر شده‌اند و می‌خواهند حمله کنند. برای ما و در ذهن ما این حمله یک حمله لشگری و مرزی بود نه اینکه بخواهند مستقیما برای آزاد کردن گروگان‌ها وارد عمل شوند. یادم هست که شب قبل از حمله با یکی از دوستان صحبت می‌کردم و گفتم امشب آسمان صاف است و احساس می‌کنم قرار است یک خبری بشود. بعد هم آمدیم خوابیدیم. صبح با صدای جیغ و داد از خواب بیدار شدیم. یک تیربار بالای پشت‌بام بود که ظاهرا مسوولش بعد از شنیدن خبر حمله از خواب پریده بود، نشسته بود پشت تیربار و همینطور بی‌هدف رو به آسمان شلیک می‌کرد و فریاد می‌زد. آقای امین‌زاده که در بخش روابط عمومی بودند، تعریف می‌کردند که از صبح تلفن مرتب زنگ می‌زد و ایشان تلفن را جواب می‌دادند. از آن طرف خط می‌پرسیدند به لانه حمله شده؟ ایشان هم می‌گفتند نه، ما اینجا هستیم و خبری هم نیست و دوباره می‌خوابیدند. گویا چند بار این اتفاق تکرار می‌شود تا ایشان کامل از خواب بیدار شوند. صبح جلسه گذاشتیم و تا غروب همه گروگان‌ها تقسیم شدند. من مسوول انتقال گروگان‌ها به اصفهان شدم و به دلیل آشنایی‌ام زنگ زدم به برادرم که خانه را خالی کند. چون منزل برادرم در منطقه ارامنه بود و جای دنجی به حساب می‌آمد. نصف شب رسیدیم و اسکانشان دادیم، بعد رفتیم در اصفهان بگردیم تا جایی برای ماندن دائمی پیدا کنیم.

پس شما با گروگان‌ها به اصفهان رفتید. چند نفر را بردید؟

اگر درست خاطرم باشد ما هشت نفر را به اصفهان بردیم. تیممان حدودا ده دوازده نفر بودیم که آقایان محمد بهبهانی و علی صبوری که البته بعد‌ها به مشهد رفت جزو این تیم بودند. راننده ما هم آقای رفان بودند. بقیه دوستان را به خاطر ندارم.

خاطره جالبی از آن روز‌ها به یاد دارید؟

بله. جالب این بود که وقتی رسیدیم یکی از گروگان‌ها که اسمش بلک بود، ناگهان در حالی که چشمانش بسته بود گفت اینجا اصفهان و منطقه ارامنه است. پرسیدیم چطور؟ گفت صدای ناقوس کلیسا نشان می‌دهد، فاصله کلیسا تا اینجا پانصد متر بیشتر نیست. پنج ساعت هم که در راه بودیم. تنها جایی که ۴ تا ۵ ساعت با تهران فاصله دارد اصفهان است. بعد از آنجا رفتیم به ساختمانی که درست پشت ساختمان سپاه واقع بود. هنوز مستقر نشده بودیم که کودتای نوژه اتفاق افتاد و بیشتر متهم‌های کودتا را هم به اصفهان آوردند و ما مسوولیت مراقبت از آنها را هم عهده‌دار شدیم. یک گروگان دیگری بود به نام سوبیک که یادم هست یک بار می‌خواست فرار کند. چند متر از ملحفه‌های اتاقش را به هم بافته بود. آن زمان برای اینکه گروگان‌ها شب‌ها راحت بخوابند بهشان والیوم می‌دادیم. سوبیک والیوم‌ها را نگه داشته بود، در آب خیس کرده بود و بخشی از گوشتی که به عنوان غذا دریافت می‌کرد را در محلول می‌انداخت. آن شب گوشت را انداخته بود برای سگ نگهبان تا بخوابد، ولی بعد از اینکه از دیوار اتاق خودش پایین آمد پشت دیوار حیاط که ارتفاع بیشتری داشت گرفتار شد. وقتی از او پرسیدیم حالا اگر از اینجا فرار می‌کردی، می‌خواستی کجا بروی؟ گفت می‌رفتم یک خانه شیک پیدا می‌کردم، چون معمولا اشراف طرفدار امریکا هستند و بعد هم از آنها کمک می‌گرفت و فرار می‌کردم.

یک مساله حاشیه‌ای در کنار جریان تسخیر سفارت، ازدواج‌های دانشجویان بعد از پایان قضیه بود. شما خودتان از جمله افرادی هستید که بعد از قضیه سفارت با یکی از افراد حاضر در آنجا یعنی خانم معصومه ابتکار ازدواج کردید. شروع آشنایی شما مربوط به دوران حضور در سفارت بود؟

خیر، بنده ایشان را اولین بار در برنامه‌ای که در دانشگاه داشتیم و از شهید چمران برای سخنرانی دعوت کرده بودیم دیدم. بعد‌ها متوجه شدم که دانشجوی رشته پتروشیمی هستند. بعد در کمیته کارگری هم با هم بودیم و آنجا شناختمان بیشتر شد. در جریان لانه هم من ایشان را از آن جهت که زبانشان خوب بود برای ترجمه اسناد معرفی کردم و ایشان به لانه آمدند. اصولا آن زمان ما خیلی سربه‌زیر بودیم و نقش بازی نمی‌کردیم. واقعا بین دختر‌ها و پسر‌ها روابط خاصی نبود. مثلا من تا مدت‌ها نمی‌دانستم اسم اصلی ایشان معصومه است و فکر می‌کردم‌‌ همان مریم است که اسم مستعارشان بود.

خاطره‌ای از حضور خانم‌ها در لانه به یاد دارید؟

راستش را بخواهید ما هیچ وقت فکر نمی‌کردیم روزی دختران داخل سفارت هم مجبور باشند پاس بدهند و وقتی بنا شد این کار انجام شود اتفاقات جالبی هم افتاد. یک ماجرای خنده‌دار در مورد همین پاس دادن‌ها به خاطر دارم. در نوبت پاس دادن یکی از خانم‌ها که چشمشان بسیار ضعیف بود و از عینک ته استکانی استفاده می‌کردند، یکی از گروگان‌ها تلاش می‌کند فرار کند. این گروگان بعد از اینکه از محل نگهداری‌اش خارج شد، به داخل یک بشکه افتاده بود. سر و صدای این سقوط باعث شده بود آن خانم هل شده و همه جا را به رگبار ببندد. وقتی ما به صحنه رسیدیم همه دیوار‌ها سوراخ شده بود و شانس آورده بودیم که به گروگان هیچ تیری نخورده بود. خاطراتی از این دست زیاد است. مثلا یک خاطره جالب در مورد خود خانم ابتکار است. داخل سفارت درخت توت زیاد بود. یک بار که نوبت پاس خانم ابتکار بود، دوستان گفته بودند که برود بالای درخت و توت بچیند. در همین موقع شهید ورامینی که مسوول حفاظت سفارت و پاس‌ها بود برای سرکشی به نگهبان‌ها به محل می‌رسد، باقی بچه‌ها فرار می‌کنند. شهید ورامینی که می‌رسد یک اسلحه روی زمین می‌بیند که کسی هم کنارش نیست. خانم ابتکار هم که بالای درخت بوده اصلا صدایش درنمی‌آید. شهید ورامینی اسلحه را می‌برد. بعد خانم دکتر پایین می‌آید، به بخش عملیات می‌رود و بی‌آنکه حرفی از ماجرا بزند، می‌گوید که «من اسلحه را گذاشتم و رفتم تا جایی برگردم، وقتی برگشتم یک نفر اسلحه را برده بود!»