۱۱ صبح ۱۴ اردیبهشت “لطفی” روی دست‌ها بود

خورنا: پیکر استاد هنوز روی زمین بود که صدایی غریب دل همه را لرزاند. زخمه‌ای چنان محکم که وقتی بر سیم تار فرو می‌نشست قلب شنوندگانش بعد از سی و چند سال می‌لرزید هنوز.

کیوان امجدیان : صبح ساعت ۹چهارراه کالج بودم جماعت زیادی می‌رفتند طرف تالار وحدت. همایون اسعدیان قدم تند کرده بود و داشت می‌رفت. سلام کردم و به هوای گپ و گفت همراهش شدم اما به قدری مغموم بود که از خیر حرف زدن گذشتم. می‌دانستم ته این گپ چیزی جز اظهار تأسف و تعریف از استاد در نمی‌آمد.

جمعیت تا بیرون حیاط تالار و اواسط خیابان شهریار آمده بود. طوری که گمان کردم قرار است مراسم، خارج از تالار برگزار شود .جلوتر که رفتم دیدم اتفاقاً از ضلع شمالی حیاط تالار که میکروفن و سایه‌بان آنجا بود جمعیت کیپ تا کیپ ایستاده و تا بیرون تالار رفته است.

علیرضا افتخاری به درب ورودی تکیه داده بود غصه از صورتش می‌بارید. ذره ذره و سانت به سانت از جلوی در رفتم داخل تا شاید به آن سوی حیاط برسم. اما خیلی که هنر کردم و پرروئی به خرج دادم تا وسط حیاط رسیدم و همانجا ماندم.

حمید متبسم گوشه‌ای ایستاده بود و این طرف و آن طرف سر می‌چرخاند. انگار منتظر بود تا ببیند مردم در مواجهه با هجرت این آزادمرد موسیقی ایرانی جه می‌کنند و هر بار که می‌دیدجمعیت بیشتر می‌شد لبخند رضایت روی لبهای متبسم نقش می‌بست انگار. کنار متبسم هم بیژن بیژنی سر تا سیاه‌پوش ایستاده بود.

جمعیت زیاد بود و جای سوزن انداختن نبود اغلب حاضران میانسال بودند جماعتی که در گذشته یحتمل حال و حسی یافته‌ بودند با صدای تار استاد و حالا مرگ محمدرضا لطفی غصه‌دارشان کرده بود.

توی مراسم جای خیلی‌ها خالی بود. مردم علاقمند به هنر و هنرمند هر چه سر می‌گرداندند آشنائی نمی‌دیدند. اساتید نیامده بودند.یعنی درست ترش این است که خیلی‌هایشان نیامده بودند. گروه اندک اساتید و مسولان هم جلوی جمعیت و در جایگاه نشسته و چشم دوخته بودندبه پیکر بی‌جان لطفی.

نوربخش از اتحاد اهالی موسیقی گفت و اینکه جامعه موسیقی وحدت می‌خواهد و این اتفاق می‌تراند دوباره تفرقه‌ها را از بین ببرد و …

بعد هم علی‌اکبر شکارچی از دوستان لطفی آمد که درباره دوست قدیمی‌اش صحبت کند. اما حرف نزد به جایش خواند. لری خواند. با همان حال و هوایی که اوایل انقلاب لری خوانده بود. با لطفی و علیزاده . . .

نمی‌فهمیدم چه می‌گوید اما به قاعده‌ای دلنشین می‌خواند که من هم مثل بقیه دور و اطرافیان اشک توی چشم‌هایم حلقه زده بود.

نوای شکارچی که تمام شد این بار دوستی دیگر از یاران لطفی پشت میکروفن قرار گرفت. داریوش طلائی به زحمت حرف می‌زد بغض داشت و همین بغض فرو خورده امان نمی‌داد به او برای قاعده‌مند سخن گفتن. اما با همان کلمات و واژ‌ه‌هایی که دم دستش بود گفت که چقدر استاد را دوست داشته و چقدر آزرده شده است از هجرت او.

ساعت از ده گذشته بود.اگرچه  جمعیت حاضران بسیار زیاد بود و اگرچه از باشکوه‌ترین جمعیت‌هایی بود که در مجلس تشییع عزیزی دیده بودم اما شور نبود، سوز نوا نبود، بیداد نبود.

همه چیز طوری برنامه‌ریزی شده بود که کاملاً اطوکشیده و مرتب جلو برود و تمام شود. گمان نکنم ایده خوبی باشد در مراسم‌های این چنینی و برای اساتیدی چنان آزاده. همان شور و نوا و سوز است که می‌شود درس آخر استاد. برنامه معمولی و سنگین و رنگین که همه با کت و شلوار و کراوات بیایند و تسلیت بگویند و بروند فقط رفع تکلیف است و مردم هم گویا راضی نبودند از این رفع تکلیف متولیان فرهنگی در برپایی مراسم استادی چون لطفی.

شاگردان استاد قطعه‌ای زدند و خواندند و مردم با دست زدن تشویق کردند. پایان سخنرانی‌ها هم کف زدن بود و آمدن دولت‌آبادی پشت میکروفن هم با کف زدن ممتد جهت همراه شد.

دولت آبادی از رفاقتش با لطفی گفت و از این که در سال‌های دور و دراز گذشته چه رفاقتی با او داشته است. اما به انقلاب و تحزب که رسید لحنش عوض شد. از علیزاده گفت که چه خوب شد به کشورش هوشمندانه برگشت و بعد با اکراه گفت: لطفی هم برگشت اگر چه بسیار دیر …

دولت‌آبادی انگار با وجود رفاقتش با استاد از او ناراحت بود از رک‌گویی‌هایش، از آزادگی‌هایش و از موضع‌گیری‌هایش در چند سال اخیر.از مواضعش در مورد نقش تشییع در گسترش هنر ایران.از همان حرف‌هایی که موجب شد تا حتی بهنود مدعی شود ارزش واقعی لطفی فقط مربوط به ساز او و تخصص اوست و نه جایگاه اجتماعی او .

دولت‌آبادی از لطفی چیزهایی گفت که کلافه شدم. نقدهایی به او کرد که دلم سوخت . همه‌اش خدا خدا می‌کردم این حرف‌های دولت‌آبادی باعث نشود جماعت غصه‌داری که آنجا بودند عصبی شوند و حرفی و فریادی و به هم خوردن و … استاد لطفی آنقدر استاد بود که نباید مجلس تشییعش بی‌نظم می‌شد.

وزیر هم از مردمی بودن لطفی گفت و حسین علیزاده آخرین سخنران بود. علیزاده از صمیم قلب اندوهگین بود نگاهی به پیکر بی‌جان لطفی انداخت و گفت حتی تصور چنین صحنه‌ای هم برایم سخت و تلخ بود و بغضش ترکید.

علیزاده از دوستیش با لطفی گفت و مهمانی سال ۴۷ که در آن با لطفی آشنا شده بود از خانه لطفی در خیابان امیرآباد که گروه چاوش توی زیرزمین تنگ و ترش همان خانه کارهایش را ضبط می‌کرد. از آخرین حرف‌های لطفی در بیمارستان که گفته بود آن نواری را که افشاری خوانده بودی را دارم و دست آخر هم از او گفت که قدش مثل سرو بود و افرادی مثل او پرچم موسیقی را در فراز و نشیب تاریخ نگاه داشته بودند.

حرف‌های علیزاده که تمام شد از مردم خواست تا پیش از تشییع صدای عطا را بشنوند. عطا که فقط نامش را به یاد دارم گویا از دوستان هم دانشگاهی‌ آنها بوده و با وجود آنکه طراحی خوانده لطفی صدایش را دوست داشته و او هم همیشه کنار استاد بوده گویا … عطااما آواز نخواند.به‌جایش اذان گفت. الله‌اکبر الله‌اکبر، به اشهد که رسید بی‌اختیار اشک توی چشم جماعت حلقه زده بود و اذان که تمام شد جماعت آماده تشییع شدند.

پیکر استاد هنوز روی زمین بود که صدایی غریب دل همه را لرزاند. زخمه‌ای چنان محکم که وقتی بر سیم تار فرو می‌نشست قلب شنوندگانش بعد از سی و چند سال می‌لرزید هنوز … زخمه تار و نوای«ایران ای سرای امید» که بلند شد، استاد روی دست‌ها بود و جماعت فریاد می‌زدند به عزت شرف لا اله الا الله …