روایت فرزند سیدمحمد خاتمی از خرداد ۷۶ و دردسرهای خانواده رییس جمهور
خورنا: فرزند خاتمی، سیدعمادالدین – متولد فروردین ۱۳۶۷- به کسوت روحانیت درنیامد، رفت سراغ کارشناسی کامپیوتر و این روزها کارشناسی ارشد مطالعات منطقهای. عماد خاتمی همچون خواهرانش، نه چهره سیاسی است و نه حضوری در رسانهها و مناصب دولتی دارد؛ گفتوگوی او با «تاریخ ایرانی» روایتش از پدری است که وقتی او ۹ ساله بود، با ۲۰ میلیون رای رئیسجمهور شد و زندگی را از روز سوم خرداد ۷۶ برای او و خانوادهاش دگرگون کرد. عماد خاتمی در نوجوانی شاهد بازتاب وقایع سیاسی دوره اصلاحات در محیط خانوادگی بود؛ شاهد پدر رئیسجمهوری که سالهای پرالتهابی را میگذراند و وقایعی را دید که طی یک و نیم دهه اخیر ناشنیده و ناگفته ماند و هفتاد سالگی پدر بهانهای بود تا این روایتها تا جایی که مقدور بود نقل شود.
***
آقای خاتمی، «همه قبیله شما عالمان دین بودند». حالا جز پدرتان، خانواده شما دیگر روحانی ندارد؟
نه، چون پدر پدربزرگ من که نام خانوادگی خاتمی را انتخاب کرده – نسل دیگر نام مهدوی را برگزیدند-، دو پسر داشت که عموی پدرم، سید ولی پسر نداشت. پدربزرگم، سید روحالله خاتمی، روحانی بود که از بین فرزندانش، پدرم به کسوت روحانیت درآمد.
عموزادهها هیچ کدام روحانی نشدند؟
نه.
به شما اصرار نکردند روحانی شوید؟
هیچ وقت هیچ اصراری نبود، ممکن بود تمایلی باشد یا پدرم ترجیح میداد اینگونه میشد. افرادی هستند که به پدرم میگویند حیف است که خاتمیها، آخوند نداشته باشند و خودش هم میگوید بله حیف است، اما هیچ وقت فشار و اصراری نبود که روحانی شوم.
یعنی ابراز تأسف میکردند؟
تاسف نه، هرگز حس نکردم که پدرم از اینکه فرزندش روحانی نشده، ناراحت است؛ شاید تمایل قلبی داشته باشد. پدرم میگفت وقتی تو به دنیا آمدی در وصیتنامهام نوشتم دوست دارم پسرم آخوند شود، ولی میگوید در نسخههای بهروز شده، آن بند وصیتنامهاش را تغییر داده است.
دورهای که به دنیا آمدید، آقای خاتمی وصیتنامه نوشت؟
پیشنهاد میشود که وصیتنامه بنویسند، پدرم هم در دورههای مختلف وصیت نوشته است.
این وصیت در دوره جنگ نوشته شد؟
من متولد فروردین ۱۳۶۷ هستم؛ این وصیتنامه حدود چهار ماه قبل از پایان جنگ نوشته شد.
در خاتمیها که از سادات حسنی هستند، علاوه بر نسب، ژن امام حسن هم وجود دارد؟
مظلومیت حسنی وجود دارد. اما برخلاف تصور عموم، پدرم اغلب زود عصبانی میشود. از احمد آقای خمینی که با پدرم، عمویم رضا و عمهام مریم خانم –همسر حجتالاسلام والمسلمین محمدعلی صدوقی، امام جمعه فقید یزد – آشنا بوده، نقل میکنند که گفته مریم خانم وقتی عصبانی شود وسطش پشیمان میشود، محمدآقا وقتی عصبانی شود یک ساعت بعد پشیمان میشود، آقا رضا وقتی عصبانی شود پشیمان نمیشود. با این حال در خانواده خاتمی همفکری و تفاهم وجود داشته است. هرگز هیچ خشونت فیزیکی یا بداخلاقی شدیدی پیش نیامد. البته وقتی ۹ ساله بودم، پدرم رئیسجمهور شد تا ۱۷ سالگی که شخصیت من تقریبا شکل گرفته بود. من هم نوجوان و جوان سرکشی نبودم که چالشی ایجاد شود. اما یکی از دلایل نبود چالش طبیعی پدر و فرزندی در خانوادۀ ما، مشغلههای پدرم در دوران ریاست جمهوری بود. فرصتی برای پدرم نبود که وضعیت درسی من را پیگیری کند؛ هرگز هم این امکان نبوده که برای صرف ناهار یا شام به بیرون از خانه برویم. در آن سالهای پرچالش نوجوانی و اوایل جوانی، حضورش کمرنگ بوده، با این حال خواهرانم که از من بزرگتر هستند و این دوره سنی را در سالهای قبل از آن گذراندند، این چالشها را نداشتند.
در ۹ سالگی، دیدن عکس و پوستر پدر روی دیوارهای شهر چه حسی برای شما داشت؟ خودتان در تبلیغات برای انتخاب پدرتان مشارکت داشتید؟
لحظات هیجانانگیزی بود. من کمابیش به ستاد انتخاباتی خیابان بهآفرین و خیلی از میتینگها میرفتم. بیشتر همراه با خواهرم و به بخش زنان ستاد میرفتم. شام غریبان امامزاده صالح که درگیری مختصری در آن اتفاق افتاد یا سخنرانی فائزه هاشمی در ورزشگاه شهید افراسیابی را یادم هست. دیدن آن همه شور و شوق و شعار حمایتی خیلی هیجانانگیز بود. خانه ما یک انباری کوچک داشت که با پوسترهایی که از ستاد میآوردم، آنجا را به ستاد کوچکی برای خودم تبدیل کرده بودم.
تغییر شرایط خانواده برای شما در آن سن خوشایند بود؟
برای من عجیب بود که چرا مادرم از این اتفاق خوشحال نیست. برایم سؤالبرانگیز بود که با این همه توجه و ابراز محبتی که میشد، دلیل ناراحتی مادرم چه بود. ولی کم کم این تغییرات را حس کردم. دو شب مانده به انتخابات که ستاد بهآفرین را پلمب کردند، یکی از محافظین به خانۀ ما زنگ زد و گفت بهتر است شما شب را در هال کنار هم بخوابید تا اگر اتفاقی افتاد پیش هم باشید. البته برای کودکی ۹ ساله مثل من، خوابیدن در هال خانه جذابیت داشت، اما شروع درک تغییرات جدید بود. از سوم خرداد ۷۶ مردم خیلی به خانۀ ما که آن زمان در خیابان پاسداران بود میآمدند. افراد مختلفی از شهرستانها میآمدند، مثلا ساعت ۶ صبح زنگ میزدند که ما آمدیم آقای خاتمی را ببینیم. ما هم تجربه این شرایط را نداشتیم. در دوره انتخابات تعداد محافظین را زیاد کرده بودند و از خرداد تا مرداد که محل خانه را تغییر دادیم، عدهای از محافظین در زیرزمین خانه ما مستقر شده بودند. آنها هم تجربۀ این وضعیت را نداشتند که مردم به این شکل به خانه بیایند. با وجود محافظین، حس بودن غریبه در خانه را داشتیم.
مردمی که میآمدند خواستهای داشتند؟
نمیدانم خواستهشان چه بود اما یادم هست که بعضی وقتها شب نمیرفتند و تهیه شام برای آنها تبدیل به معضل میشد.
مراجعین اعضای ستاد انتخاباتی در شهرهای مختلف بودند یا مردم عادی؟
هم اعضای ستاد بودند و هم مردم عادی. خیلیها گوسفند قربانی کرده بودند و به خانه ما میآوردند. جالبتر اینکه بعضیها میگفتند ما نذر کردیم که اگر آقای خاتمی رئیسجمهور شود، گوسفند قربانی کنیم اما حالا پول نداریم، لطفا خودتان قربانی کنید به فقرا بدهید. یا زنگ میزدند میگفتند ما نذر کردیم که به تعداد رای ایشان صلوات بفرستیم، الان ما توانستهایم ۳ هزار صلوات بفرستیم، بقیهاش -۲۰ میلیون- را شما بفرستید.
تصویری که از رئیسجمهور داشتید، برای شما در آن سن و سال چگونه بود؟ به قول عامیانهاش فکر میکردید پدرتان چه کاره شده است؟
با ذهن آن موقع فکر میکردم همان وزارت است که قبلا داشت، اما کمی سرش شلوغتر است و مردم بیشتری او را میشناسند و بیشتر دوستش دارند.
وضعیت شما در مدرسه و نگاه همکلاسیها چطور بود؟
آن موقع روزهای امتحانات بود، من چند دقیقه به مدرسه دیر رسیدم. بعدا از همکلاسیهایم شنیدم که به هم گفته بودند عماد حالا که پدرش رئیسجمهور شده، معلم خصوصی میگیرد و به مدرسه نمیآید. همکلاسیها و دوستانم ابراز خوشحالی میکردند. افراد زیادی هم بودند که ادعای دوستی میکردند و علاقه داشتند نزدیک شوند.
در همان مدرسه ماندید؟
بله، من از اول دبستان تا پیشدانشگاهی در یک مدرسه بودم.
در خانواده چقدر به رئیسجمهور شدن پدرتان امیدوار بودید؟ خاطرهای هم در فیسبوک نوشتید که صبح سوم خرداد ۷۶ اولین کسی که به خانه شما زنگ زد و تبریک گفت، حسن روحانی بود. این خبر قابل باور بود؟
آقای روحانی که تماس گرفت و به مادرم گفت، مادرم به حالت تعجب خندید که چطور میشود؟ خوشبین نبودیم به اعلام پیروزی، البته با توجه به شور اجتماعی در بین مردم احتمالش میرفت که این نتیجه حاصل شود بویژه با اقبالی که به ایده پدر برای سفر با اتوبوس به کل کشور شد، اما فکر نمیکردیم که این نتیجه اعلام شود.
از کی فشارهای سیاسی و هر ۹ روز یک بحران را در محیط خانوادگی حس کردید؟
در همان دورهای که کابینه انتخاب میشد، میدیدیم که پدرم دیگر آن آدم قبلی نیست، ذهنش مشغولتر است، رفتوآمدها به خانه زیاد شده بود و کاملا مشخص بود که زندگی تغییر کرده است. تعیین لیست کابینه جزو اولین چالشها بود.
با اعمال تدابیر حفاظتی، این تغییر شرایط بیشتر حس میشد؟
بله. بویژه اینکه ما را خیلی میترساندند، بیش از همه مادرم را که توصیه میکردند خرید نکنید، خواستید چیزی بخرید بگویید که ما بخریم، ممکن است در چیزهایی که میخرید بمب جاسازی شده یا به عوامل شیمیایی و میکروبی آلوده باشد. این هم زندگی را سخت کرده بود. شبهچالشی داشتیم برای خرید پودر رختشویی که به ما میگفتند شما نخرید. این در اوایل خیلی مشکلساز شده بود اما بتدریج این مسائل عادی شد و از مغازههای عادی هم خرید میکردیم. فهرستی از خریدها به یکی از محافظین میدادیم، خرید میکرد و هر ماه هم صورت هزینهها را به ما میداد.
شما و خواهرانتان هم محافظ داشتید؟
بله. بودن یک همراه هم تجربه جدیدی بود.
در دوره ریاست پدرم در کتابخانه ملی، راننده داشتیم که من را هم مدرسه میبرد. در دوره انتخابات هم محافظ اضافه شده بود. روابط ما با رانندههای قبلی صمیمیتر و شخصیتر بود، اما بعد از ریاست جمهوری رابطه رسمیتر شد تا حدی که دیگر به من میگفتند آقا عماد. یادم نمیآید این محافظین اولین بار کی همراه ما به مدرسه میرفتند.
در داخل مدرسه هم میماندند؟
در مدرسه نمیماندند، چون محیط آن امن بود. منتهی در فصل تابستان که ما را به اردوگاه شهید باهنر در منظریه میبردند، بخاطر اینکه محیط باز و امنیت کم بود، یک نفر به عنوان کمک معلم حضور داشت که در واقع محافظ بود.