از شبیخون مریم تیربارچی تا گوشهای سنگین هوشنگ!
احمدرضا رستمی
سال ۷۶ بود و من در عنفوان جوانی و در حالی که وارد بیستمین بهار زندگی میشدم پس از سپری یک دوره شش ماهه سخت آموزشی در شهرستان گچساران، برای ادامه خدمت سربازی به یکی از نقاط صفر مرزی واقع در استان آذربایجان غربی اعزام شدم.
حقیقتا اگر بخواهم که یکی از بهترین دوران زندگیم را نام ببرم بیدرنگ اعتراف میکنم که دوران خدمت سربازی و آنهم در مدت زمان کوتاهی که به صورت ماموریتی در قالب یک گردان پیاده نظام رزمی به روستای ﮐﯿﻠﻪ ﺳﯿﭙﺎﻥ از بخش لاجان شهرستان پیرانشهر اعزام شده بودم یکی از آن دوران بود.
آب و هوایی سرد و معتدل، طبیعتی زیبا و چشم نواز در کنار مهر و مهربانی و صفای مردمان این خطه از کشورمان همه و همه از جمله عواملی بودند که دست به دست هم داده بودند تا برای فردی اهوازی مثل من که شاید بیشتر روزهای عمر خود را در میان گرما و شرجی طاقت فرسای خوزستان سپری کرده بود، حضور در این روستای کردنشین مرزی میتوانست به عنوان یک تجربه شیرین و غیر قابل تکرار در زندگی تلقی شود.
البته تمامی این اوصاف ذکر شده از این فردوس برین، تنها به یک روی سکه اختصاص داشت و در روی دیگر آن، ما شاهد ورود گاه و بیگاه گروهکهای مسلح تجزیهطلبی بودیم که تحت عناوین مختلف به طمع جداسازی گوشهای از این سرزمین بزرگ، اقدام به اعمال تروریستی مختلف از جمله حملات کور شبانه به پایگاههای مرزی، ترور و نا امنی و نیز کمین و مین گذاری در مسیر تردد نیروهای نظامی و غیره میکردند بطوریکه در یکی از تلخترین آنها که خود نیز به عینه شاهد آن بودم متاسفانه دوست و همرزممان حمید اهل الیگودرز که در حال انجام ماموریت گشتزنی در منطقه بود، ناخواسته پایش به روی یک مین گوجهای یا ضد نفر میرود و برای همیشه پاشنه پای راست خود را از دست میدهد.
در آن زمان سرکرده یکی از این گروهکهای تروریستی فردی بود با نام مریم تیربارچی که میگفتند چریک دوره دیدهای است که تبحر بالایی در استفاده از تیربار گرینوف دارد و میتواند با استفاده از این تیربار روسی یک گردان رزمی را به کل تار و مار کند.
همچنین در موردش میگفتند که او دارای زور وَرزا، سرعت پلنگ و درنده خویی گرگ است و میتواند مانند یک بزکوهی از صخرههای صاف بالا رود. همچنین در موردش شایعه بود که او دارای تیربند است و هیچ تیری در وی اثر نمیکند کما اینکه توانایی نامرئی شدن را نیز دارد و میتواند در دل شبهای تاریک همچون شبحی نامرئی وارد سنگرهای دیدهبانی شود و هر نگهبان غافلی را خِفت و گلوی آن را بیخ تا بیخ ببرد.
البته ستون پنجم دشمن نیز که در آن زمان فعالیت زیر زمینی گستردهای در سطح منطقه داشت با دامن زدن وسیع به چنین شایعاتی، همواره سعی میکرد که سربازان را با ایجاد یک جو روانی خاص، مرعوب کرده تا آنها را در انجام وظایف محوله سست و خنثی کند و گرنه هر عقل سلیمی میدانست که اینگونه افسانه سراییها در مورد یک انسان و از تواناییهای نامحدود او حرف زدن، بیشتر به فیلمهای هالیوودی و آرتیستهای فناناپذیر آنها میماند تا چیز دیگر.
البته این موارد ذکر شده نیز تنها مشتی نمونه خروار از ماهیت خشن و خطرناک نهفته در پشت چهره آن منطقه زیبا بود، زیرا زندگی شبانهروزی با تجهیزات کامل جنگی از جمله یک قبضه سلاح تمام تهاجمی سریAk – 47 یا همان کلاشینکف معروف و نیز تحویل ۱۵۰ فشنگ و تعدادی نارنجک و آر پی چی، علاوه بر جذابیتهایی که برای یک سرباز جوان داشت در عین حال هم میتوانست برای وی خطرات بالقوه دیگری را نیز در پی داشته باشد بطوریکه در آن دوران به وفور شاهد تراژدیهای تلخی بودیم که در آن عدم آگاهی از پُر یا خالی بودن یک اسلحه، وقتی که با شوخی بیمزهای توأمان میشد فاجعه دردناکی بصورت کشته یا زخمی شدن یک سرباز نگون بخت را رقم میزد.
لذا براین اساس بود که همیشه فرماندههان نظامی در این ماموریت به ما سربازان تاکید میکردند که با اسلحه خود ولو اینکه خالی هم باشد به شوخی دوست و همرزم خود را مورد نشانه گیری قرار ندهید کما اینکه در هنگام استراحت نیز سلاح خود را از دو سر آن یعنی لوله و قنداق در قلابهای موجود در دو رشته طناب، آویزان شده از سقف آسایشگاه قرار دهید.
زیرا کلاشینکف اسلحهای است که ماشه فوقالعاده حساسی دارد و اگر در حالت غیر ضامن و رگبار اندک اشارهای به ماشه آن شود در آن هنگام تمامی گلولههای یک خشاب سیتیری آن به صورت سفیرانی از مرگ، هر تنابندهای را در جلو خود دِرو میکند.
در این ماموریت ما یک همخدمتی داشتیم با نام هوشنگ که علیرغم داشتن نوعی ناشنوایی مزمن ولی در کمال شگفتی و تعجب بسیار به خدمت سربازی فرا خوانده شده بود.
البته این ضعف شنوایی هوشنگ علیرغم اینکه در مواقعی موجبات انسباط خاطر ما را فراهم میکرد ولی گاهی اوقات نیز باعث جاری شدن عرق شرم بر پیشانی ما هم میشد و آنهم در زمانی که ما برای قضای حاجت به ناچار مجبور بودیم چند دقیقهای مهمان تنها دستشویی بدون درب گوشه کناری پایگاه مرزی شویم؛ یک دستشویی صحرایی با جانمایی خاص که به صورت پشت به آسایشگاهها و رو به صحرا ساخته شده بود تا بدین وسیله مشکل نبود درب ورودی آن به صورت کاملا زیرکانهای لاپوشانی شود.
بنابراین در چنین شرایطی ویزای ورودی به این آبریزگاه صحرایی تنها و تنها با یک بده و بستان ساده صوتی شبیه به سرفههای خشک صادر میشد یعنی در هنگامی که دستشویی پایگاه اشغال بود این رد و بدلهای ساده پیامکی میتوانست عامل ترمز فرد بیتابی شود که از شدت فشار کتبی یا شفایی در پشت دیوار این دستشویی صحرایی مثل مار در حالپیچیدن به خود بود.
ولی در این گیرودار هوشنگ داستان ما، همیشه یکی از اصلیترین عوامل برهم زننده چنین قانونی نانوشتهای بود زیرا او به دلیل ناشنوایی که داشت ما حتی اگر مجهز به قویترین آمپلیفایرهای دنیا هم بودیم باز بیفایده بود و نمیتوانستیم به این هم خدمتی ترمز بریدهمان که از شدت فشار قضای حاجت به سمت دستشویی حملهور شده است این نکته را بفهمانیم که از قضای بد روزگار فردی در اینجا نشسته است که نه راه پس دارد و نه راه پیش.
بنابراین به وفور اتفاق افتاده بود که ما وقتی غرق در افکار خود در خلا نشسته بودیم با شنیدن صدای اولین سرفه هوشنگ در پشت دستشویی، آنچنان به صرافت میافتادیم که در جواب او علاوه بر سرفههای فراوان حتی به داد و فریاد نیز برای اعلام وجود متوسل میشدیم ولی باور کنید که باز هم بی فایده بود!
زیرا بلافاصله شنیدن صدای قدمهای سنگین هوشنگ که هر لحظه به ما نزدیک و نزدیکتر میشد حکایت از آن داشت که بزودی ما شاهد خواهیم بود که در چهارچوب بدون درب این آبریزگاه صحرایی، یک هیکل نکره، نتراشیدهٔ زمختی خواهد ایستاد که در برابر شرشر عرق شرمی که از سر و روی ما میبارد به طرز سفیهانهای میخندد.
این مقدماتی که اکنون به تفصیل بیان شد تنها فتحبابی است به منظور ورود به اصل ماجرا و آن ماجرایی کاملا واقعی که مربوط به یکی از شبهای به ظاهر ساکت و آرام پایگاه مرزی ما بود؛ آرامشی مرموز و موقتی که لحظههایش آبستن حوادثی بود که تا ساعات دیگر به وقوع میپیوست.
در آن شب وقتی که بر طبق یک برنامه همیشگی رأس ساعت یازده دستور خاموشی در پایگاه داده شد ابتدا یک سکوت کوتاهی بر فضای تاریک آسایشگاه ما مستولی گشت؛ سکوتی وَهم انگیز و شاید خیال انگیز که صدای ویلون زدن ناشیانه یک جیرجیرک مزاحم در گوشهای از آسایشگاه یا عوعو سگی از دورست تنها موسیقی متن آن به شمار میرفت.
البته این سکوت شبانه تنها برای مدت زمان کوتاهی دوام پیدا کرد. زیرا بلافاصله با یک کار تیمی هماهنگ شدهای بین من و یکی از دوستان نزدیکم با نام گودرز و درآوردن صدای خفیف یک حدث اصغر در زیر پتو، سکوت آسایشگاه به کل درهم شکسته شد.
این صدای خاص که با نوع واقعی آن مشابهت حیرتانگیزی داشت، با کمترین امکانات و تنها با استفاده از گذاشتن کف دست چپ در زیر بغل دست راست و سپس عمل هندلینگ دست راست به وجود میآمد و باور کنید وقتی که گودرز در آن شب این شیرین کاری را انجام داد نه تنها باعث ترکیدن بمب خنده سربازان شد بلکه فرمانده پایگاه را نیز که در اتاقی مجزا با فاصله چندین متری از آسایشگاه ما در حال استراحت بود را نیز به کرکر خنده وا داشت؛ خندیدنی که خود به خود تبدیل به عاملی شد که ما جسارت بیشتری پیدا کنیم و شیطنتهای شبانه خود را به صورت تقلید صدای حیوانات مختلف نیز ادامه دهیم.
لذا در آن شب آسایشگاه ما تبدیل به باغ وحشی شد که صدای انواع و اقسام جانوران در آن شنیده میشد، از صدای عرعر انکرالصوات و شیهه اسب گرفته تا غرش ببر گراز دندان و چهچه هزار دستان که در این بین صدای عرعر الاقی که شاطر پایگاه زحمت آن را میکشید چیزی دیگری بود لامصب آنچنان با تبحر و هنرمندی خاص این صدا را تقلید میکرد که انسان با دیدن این همه شباهت، انگشت حیرت به دهان میگرفت؛ شباهتی که هم در صدا بود و هم در سیما و آنچنان طبیعی و با حرارتی خاص ادا شد که حتی الاق یکی از روستاییان اطراف پایگاه را نیز به اشتباه محاسباتی انداخت و آن را وادار به واکنش متقابل و عرعر شبانه کرد.
اینجا بود که دیگر کاسه صبر فرمانده پایگاه لبریز شد و با نهیبی بلند از درون اتاقش بیرون زد و با آمدن به درون آسایشگاه، به همه ما اولتیماتوم داد که اگر این مسخرهبازیها را سریعا تعطیل نکنید همه شما را تاصبح به صورت پا مرغی و کلاغ پر تنبیه نظامی میکنم.
فرمانده پایگاه ما آدم بسیار خوب و مهربانی بود ولی وقتی هم که عصبانی میشد شمر ذیالجوشن نیز جلودارش نبود بنابراین در آن لحظه که صدای نهیبش به گوش رسید همگی غلاف کردیم و چاره عقلانی را در رفتن به رختخواب و استراحت شبانه دیدیم.
اما هنوز چشمهایم گرم نشده بود که با صدای ولوله و آشوبی زیاد از خواب بیدار شدم و با کمال تعجب بچههای آسایشگاه را دیدم که مانند مورچگانی که آب وارد لانه آنها شده است هر کدام به سمت و سویی میدوند و برای رسیدن به محل نگهداری اسلحهها از همدیگر سبقت میگیرند.
ابتدا تصور کردم که خواب میبینم و باید بیخیالی طی کنم ولی وقتی که صدای جیغ و دادهای بیسیمچی یکی از پایگاههای همسایه با نام داییشیخه را شنیدم تازه متوجه شدم که چه اتفاقی افتاده است.
بیسیمچی آن پایگاه که در فاصله چند کیلومتری ما قرار داشت به طور مرتب از پشت بیسیم فریاد میزد: کمک کمک…به داد ما برسید …کشتنمون کشتنمون…مریم تیربارچی….مریم تیربارچی حمله کرده…تعدادشون خیلی زیاده …دارن از هر طرف شلیک میکنن…کمک کمک…
من در آن لحظه تا اسم مریم تیربارچی را شنیدم ابتدا مثل یک دانه اسپند روی آتش چندین متر به هوا پریدم و سپس بدون اینکه پایم به زمین برسد در همان حالت معلق بین آسمان و زمین، با حالت دو به سمت محل نگهداری اسلحه خود در دو رشته طناب آویزان شده از سقف آسایشگاه خیز برداشتم! و پس از خارج کردن نوک اسلحه از بین دو طناب، در حال بیرون کشیدن قنداق اسلحه بودم که ناگهان اصابت ضربه محکمی را از پشت سر احساس کردم.
ابتدا تصور کردم که تیر خوردم و خواستم اشهدم را بخوانم که ناگهان فردی از پشت سر با پنجههایی قوی و پشمالو هر دو شانهام را سفت گرفت و بلافاصله من را مانند یک پیچ فلزی به اندازه ۱۸۰ درجه چرخاند تا اینکه به طور کامل با او فیس در فیس شدم و سپس با صورتی بی روح و بی احساس که هیچگونه عکسالعمل هیجانی نسبت به شلوغیهای اطراف در آن دیده نمیشد به من گفت اگوم آقای رستمی چه واویده؟ یعنی میگم آقای فلانی چه اتفاقی افتاده است؟
بله آن فرد کسی نبود جز هوشنگ که بیچاره به علت ناشنوایی که داشت هنوز از اتفاقات ماوقع بیاطلاع بود و فقط با دیدن جنب و جوشهای موجود در آسایشگاه، به شدت کنجکاو شده بود که در اطرافش چه روی داده است.
لذا در جواب سئوال هوشنگ با صدای بلند، هشدارهای بیسیمچی را باردیگر تکرار کردم و به او گفتم که آقای هوشنگ گویا مریم تیربارچی و دار و دستهاش در یک اقدام غافلگیرانه به پایگاه کناری ما شبیخون زدهاند و هر آن امکان دارد که به سمت پایگاه ما نیز حمله کنند. پس هرچه زودتر اسلحه و تجهیزاتت را بردار تا در مواضع پدافندی دور پایگاه سنگر بگیریم.
چندین بار با صدای بلند این مطالب را برای هوشنگ تکرار کردم ولی او همچنان با تعجب به من بربر نگاه میکرد و فقط میپرسید اگوم چه واویده!!!
واقعا اگر بگویم که در آن لحظه یکی از بزرگترین سردرگمیهای زندگیم را تجربه میکردم سخنی به گزاف نگفتهام زیرا در آن بحبوهه جنگ و حمله دشمن که وظیفه دفاع از پایگاه در اولویت قرار داشت، حالی کردن فردی با مشخصات هوشنگ که هیچ صدایی را نمیشنید؛ در واقع کاری شاق و تنها در ید با کفایت حضرت فیل بود.
البته این سردرگمی من دوام چندانی پیدا نکرد زیرا فرمانده پایگاه با ورود به درون آسایشگاه و نهیب به سربازان باقیمانده در آنجا برای ترک محل و رفتن به خاکریزهای پدافندی، هوشنگ را نیز همراه خود برد.
پس از رفتن هوشنگ بلافاصله من و سایر بچههای باقیمانده در آسایشگاه نیز با کمک همدیگر بند حمایلها را بسته و با گذاشتن کلاهخُود بر سر و گذاشتن خشاب بر روی اسلحههای خود، به سمت خارج آسایشگاه حرکت کردیم و سپس با رفتن به بالای خاکریزهای دور تا دور پایگاه، در پشت کیسههای شنی موجود در آنجا آرایش پدافندی گرفتیم.
شب تاریکی بود و چشم [چشم] را نمیدید و ما مضطرب و نگران در پشت کیسههای شنی خاکریز، هر لحظه انتظار دشمنی را میکشیدیم که نه معلوم بود از کجا و از کدام سو میآید. شرایط خیلی پیچیده و غیر قابل پیشبینی بود، صدای هر خش خشی میتوانست صدای پای دشمنی باشد که با یک نیت شوم در اطراف ما جنب و جوشهای خزندهای دارد.
البته سکوت بیسیم چی پایگاه همسایه نیز بر اضطراب ما میافزود؛ زیرا این فرضیه را قوت میبخشید که پایگاه دایی شیخه سقوط کرده و تمامی نیروهای مستقر در آنجا توسط دشمن یا کشته یا اسیر شدهاند، اینجا بود که حس نزدیکی به مرگ را برای اولین بار در زندگی به صورت جدی تجربه میکردم و حضرت عزرائیل را بیش از هر موقع دیگر به رگ گردن خود نزدیک میدیدم.
لحظات به کندی میگذشت و هیجان در اوج خود بود؛ اسلحهها مسلح و انگشتان بر روی ماشه آن قرار داشت و همگی در انتظار نبردی بودیم قریبالوقوع، که دامنه آن میتوانست گستردگی خیلی بالاتری از حد تصور داشته باشد.
اما پس از گذشت مدت زمانی کم و بیش طولانی که هیچ اتفاق خاصی به وقوع نپیوست ما با تنها چیزهایی که برخورد کردیم یکی سرمای استخوانی کوهستان بود و دیگری پرواز پشهکورههای مزاحم؛ پشه کورههایی که وز وز کنان در اطراف ما پرواز میکردند و هرچند ثانیه یکبار نیز مانند هواپیماهای کامیکازای ژاپنی به سمت تن و بدن ما شیرجه می رفتند و از سر تا پای ما را نیش میزدند.
سه تا چهار ساعتی دیگری نیز به همین منوال گذشت تا اینکه هوا روشن و خورشید از پشت کوههای بلند منطقه طلوع کرد و ما در حالی که همچنان سرما زده و آبکش شده از نیش پشه کورهها در پشت سنگرهای دور تا دور پایگاه در انتظار حمله مریم تیربارچی بودیم ناگهان صدایی از پشت سر توجه ما را به خود جلب کرد و وقتی که به عقب نگاه کردیم فرمانده پایگاه را دیدیم که در حال خندیدن است؛ خندیدنی که بلافاصله آن را به اخم تبدیل کرد و سپس با لحنی سرزنش آمیز به ما گفت: امیدوارم این تنبیه برایتان درس عبرتی شده باشد تا دیگر در هنگامی که در آسایشگاه خاموشی زده میشود شلوغ کاری نکنید!
بله دوستان تمام حوادث آن شب پر ماجرای خدمت سربازی ما، جزئی از یک تنبیه نظامی بود که پیش تر فرمانده پایگاه به دلیل شیطنتهای شبانه ما، وعده آن را داده بود.
یک سال پس از این ماجرا، خدمت سربازی ما نیز به پایان رسید و من در روزی که در حال گرفتن آخرین امضاهای تصفیه حساب خود از پادگان بودم ناگهان به هوشنگ برخورد کردم و او پس از کلی احوال پرسیهای اولیه از من سئوال کرد که میگم آقای رستمی آخرش نگفتی آن شب چه واو ویده بید؟ و باور کنید در آن لحظه عکس العمل من تنها دو چشم متعجب از حدقه بیرون زده و حرکت آسانسوری فک پایین به سمت زمین بود….والسلام
احمدرضا رستمی/ فروردین ۱۴۰۰
تصاویر: