حکایت داداش جمشید و برادر محسن!
?داداش بزرگتر ما اسمش جمشید است؛ این داداش ما در کودکی گروهی داشتند که با گروه محله بالاتر دائم درگیر بود؛ از قضا همیشه هم بازنده و کتک خورده این درگیریها بودند! اما هیچوقت هم دوست نداشتند این کتک خوردنها را ناشی از ضعفشان بدانند!
?یک روز که باز بساط درگیری در حال جور شدن بود، یکیشان که کمی واقع بین تر بود پیشنهاد شانه خالی کردن داد، اما مقبول جمع نیفتاد! یک نفر دیگر که پدرش معمار بود، مسئولیت مهندسی را بعهده گرفت و نقشه ای جفت و جور کرد که هم ذلت برگشت را دور کند و هم کتک خوریِ قابل پیشبینی را توجیه! استراتژی از این قرار بود که اول بروند کتک بخورند و بخورند و بخورند، بعد که آنها از زدن خسته شدند و انرژیشان تحلیل رفت، آنوقت اینطرفیها شروع کنند به زدن و تا برنده نهایی شدن، رقیب را زیر مشت و لگد له و لَوَرده کنند!
?طبیعتا مرحله اول این عملیات به نحو احسن، بلکه فراتر از پیشبینیها انجام شد! تنها اشتباه محاسباتی این عملیات، عدم پیشبینی تحلیل رفتن انرژی خودیها زیر مشت و لگد دشمن بود! البته دشمن هم فراتر از انتظار ظاهر شد و یک چیزی آنطرفتر از کتک معمولی نثار بچههای ما کرد. طوریکه توان پاتک که هیچ، نای برگشتن به خانه هم نداشتند!
?مخلص کلام اینکه هم کتک را خوردند، هم توجیه استراتژیکشان برای آن شکست تاریخی، تا امروز نقل محافل خانوادگی ما مانده!
?توجیه اخیر برادر محسن هم که تلفات سنگین عملیات لو رفته کربلای۴ را عملیات فریب امید نامیده، بی شباهت به ماجرای گروه داداش جمشید ما نیست؛ خصوصا آنجا که اگر حرف نمیزد و عذر بدتر از گناه نمیتراشید، هم داغ شکست قابل تحملتر میماند و هم خودش سنگینتر!
✍با این امید که این متن بهدست داداش جمشید ما نرسد، میم نقطه الف!