اینجا چکار میکنی؟
نوشتاری از دکتر فاضل خمیسی (فعال سیاسی، اجتماعی و فرهنگی)
ساعت دیجیتال اتومبیل ۱:۲۵ بامداد را نشان میداد، به اتفاق یکی از دوستان برای دیدن مواکب اربعین حسینی تا نزدیکی شهرستان حمیدیه رفته و در برگشت در حال نزدیک شدن به سه راه خرمشهر بودیم ، برای اینکه وارد جاده ورودی به مرکز شهر شویم، باید، تا انتهای جاده رفته و آنگاه دور بزنیم، در هنگام دور زدن ناگهان صحنه ای چرت مرا پراند؛ زنی سیاه جامه با تکیه بر تیر برق بدون روشنایی که در وسط بلوار نصب شده، روی خاک نشسته و کودکی که بنظر میرسید مریض حال باشد را در بغل داشت، نمیدانم عاطفه بود یا وجدان! اما از دوستم خواهش کردم، بایستد، دست در جیب پیراهن کرده یک اسکناس ده هزارتومانی را در آوردم، که به خیال خودم با آن برای وجدانم آرامشی بخرم، نزدیک آن زن و کودک شدم، آن کودک وقتی حضور مرا نزدیک دید، پتوی خاک آلودی که در کنارش بود و احتمالا برای اینچنین مواقعی همراه خود داشت به سر کشید، فقط پاها یش مشخص بود! پاهایی که تا مچ در خاک فرو رفته و فاقد سایز شده بودند، آن کودک در صیانت پتو حتی نفس نمی کشید، میدانم که لحظه شماری میکرد تا از آنجا دور شوم،
رو به زن بریده از روزگار کردم و گفتم :
_ اینجا چکار میکنی؟
_ علی باب الله. ( در درگاه خدا نشسته ام)
از قیافه زن معلوم بود، که از بنده ها بریده و در تاریکی و روی خاک از خدا گله داشت… برایش روز و شب معنای متفاوتی نداشتند، و شاید ماهها و سالها نخندیده بود، چکار میتوانستم، بکنم؟
پول را بدستش دادم ، تشکر نکرد، منهم تعجب نکردم، انگار شب و خاک و نامیدی جایی برای تشکر نمیگذاشت، چند قدمی بطرف ماشین آمدم،
نگران کودک پتو بر سر شدم، به سرعت برگشتم، هنوز پتو را از سرش بر نداشته بود، در کنارش نشستم:
_ اسمت چیه؟
_ علی.
_ علی میشه از زیر پتو بیای بیرون با هم دوست شویم.
_ علی پتو را به کنار زد و مودبانه سلام کرد. قیافه اش در حدود ۱۲ یا ۱۳ ساله بود، در اول نوجوانی و سن غرور!!
اینچنین با خاک در آمیخته و از شرم پتو بر چهره کشیده، از خودم خجالت کشیدم،
علی جان کلاس چندمی؟
_ هفتم، و ادامه داد سال پیش شاگرد دوم مدرسه بودم، اما فکر کنم امسال شاگرد سوم شوم.
_ چرا؟
__ سرش را پایین انداخت و با پاهایش خاکها را جابجا کرد.
__ رو به زن کردم و گفتم ، شما که بقول خودت علی باب الله میایی، چرا علی را با خودت میاری، و حق بجانب ادامه دادم، علی را در خانه بگذار درسش را بخواند، منتظر بودم که بگوید؛ چشم، از فردا دیگر او را نمی آورم اما انگار دست روی زخمش گذاشتم،
با صدای نحیفی که ترکیبی از فقر و حیا و بیچارگی بود، گفت:
علی پسر برادرم است، دو سال پیش پدر و مادرش بر اثر ترکیدگی سیلندر گاز هر دو سوختند و فوت شدند، حالا من از علی و برادرش نگهداری میکنم، خودم هم دو پسر کوچک دارم، که مجبورم شکم آنها را از این راه سیر کنم.
وقتی سراغ شوهرش را گرفتم، ادامه داد، شوهرش معتاد بوده و از سال پیش خبری از او ندارد، و علی را به این دلیل با خود میاورد، چون آخر شب که به خانه برمیگردد میترسد…
دو دل نشدم! از علی و عمه اش خواستم از روی خاکها بلند شوند، تا آنها را به منزل برسانیم، ؛ حی التنک ؛ نام محل زندگی آنان بود، یعنی حلبی آباد!!
فکر میکردم حلبی آبادها بعد از انقلاب از بین رفته اند، اما گویا در تاریکی شهرها پنهان شده اند، کوچه های محله باریک و ترسناک بودند، خبری از مدرسه و فرهنگسرا و مسجد و پارک نبود! بدبختی بود و قیافه های ماتم زده تک و توک مردمی که از بلاتکلیفی درب خانه هایشان نشسته یا ایستاده بودند.
__ همین جاست!
__ دری پلیتی، بدون دستگیره و قفل! در انتهای یک کوچه که زمانی نیزار بود، ورودی محل سکونت علی و عمه اش بود،
علی و عمه اش پیاده شدند، تعارف کردند، که ما هم داخل شویم، برای اینکه صحت صحبت ها را بدانیم، من و دوستم وارد شدیم، حیاط خانه عرضی دو متری و طولی حدود ۱۵ متری داشت در کوشه حیاط چند بلوک روی هم در حدود یک متر ارتفاع و ایرانیتی بعنوان سقف قرار داشت، بیشتر به محل نگهداری کبوتر میخورد. گفتم : کفتر دارید، که علی پاسخم داد؛ نه آقا.. این دستشویی ماست!!
بخاطر اینکه آن منطقه در گذشته نیزار بوده از خرده آجر و سنگ درحیاط ریخته بودند اما آب که بوی تعفن میداد در لابلای سنک و آجرها بوضوح پیدا بود،
تک اتاق خانه در انتهای حیاط قرار داشت، اتاقی که وضع بهتری از دستشویی آن خانه نداشت، با سرفه ای وارد اتاق شدیم… نمیتوانم بنویسم!! الله اکبر!!
مرگ بر من!!
سه کودک روی گلیمی که از رطوبت نه تنها خیس بلکه در حدود دو سانت روی آنرا آب گرفته بود از خستگی و گرسنکی خواب بودند،
با خیال و وجدانم درگیر شدم، که علی کیف خود و برادرش را آورد، نمرات عالی خودش! و آفرین هایی که در کتاب برادرش جا خوش کرده بودند، شرمندگی ام را دو چندان کرد…. در حال بازگشت از یک تلنگر وجدانی هستیم، ساعت دیجیتال ماشین ۲:۴۵ بامداد را بهمراه یک تصمیم برای نجات علی و برادرش نشان میداد…
(فاضل خمیسی)